سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وب کتاب


طبق گزارش‌‌های موجود، گابریل گارسیا مارکز ششم مارسِ 1927 به دنیا آمد. ( آن وقت‌‌ها در آن روستا شناسنامه صادر نمی‌‌شد، از این رو برخی از منابع می‌‌گویند که او در سال 1928 به دنیا آمده است؛ در نتیجه تاریخ تولدِ او یک معما باقی مانده است.) بعدها خانواده‌‌اش به او گفتند که در طول زایمان نزدیک بوده است بمیرد، زیرا قابله « در بدترین لحظ‌‌ی ممکن هنر خود را از دست داد»  و نزدیک بود بگذارد بند ناف خفه‌‌اش کند. گارسیا مارکز بیهوش به دنیا آمد، اما پس از آنکه یک نفر آب مقدس رویش ریخت، احیا شد. ( میزانِ مرگ و میر نوزادان در آن روزگار زیاد بود و از آنجا که کاتولیک‌‌ها معتقد بودند روح تعمیدنشده ممکن است به بهشت نرود، آب مقدس معمولاً در هنگام تولدها دم دست نگه داشته می‌‌شد، تا در صورت لزوم کودک به سرعت تعمید داده شود.)


نامگذاری بچه کار پیچیده‌‌ای بود. گارسیا مارکز می‌‌نویسد قرار بود نامش را اُلِگاریو  بگذارند، « قدیسی که آن روز به نامش بود، اما تقویمِ قدیس‌‌ها در دسترسِ کسی نبود، و از روی اضطرار نام کوچک پدرم را روی من گذاشتند و بعد از آن نام خوز‌‌ی  نجار را، زیرا او قدیسِ محافظِ آراکاتاکا بود و ماه مارسْ ماه او بود.»  نام سومِ کُنکوردیا  به این دو اسم اضافه شد تا « آشتی عمومی میان خانواده‌‌ها و دوستان را با به دنیا آمدنِ من»  و احتمالاً مصالحه‌‌ای را که ظاهراً میانِ والدینِ لوییسا و دامادشان شکل گرفته بود، نشان دهد. با این حال، سه سال بعد وقتی که به طور رسمی تعمید داده شد، گابریل خوزه د لا کنکوردیا در واقع گابریل خوزه گارسیا مارکز نام گرفت و  قسمت سوم، «کنکوردیا»، حذف شد.


لوییسا و گابریل پس از به دنیا آمدنِ پسرشان تصمیم گرفتند اجازه دهند پدر و مادرِ لوییسا از بچه مراقبت کنند. گابریل گارسیا پس از آنکه در چندین سرمایه‌‌گذاری‌‌ شکست خورد، ناچار شد شغلی پیدا کند و آراکاتاکا نیازی به تلگرافچی نداشت. در ضمن، او امیدوار بود بتواند داروخانه‌‌ای راه‌‌اندازی کند و بعضی از آموخته‌‌های پزشکی‌‌اش را در آن به کار ببرد. اما چنین اقدامی نیاز به زمان و سفر داشت و با وجود بچ‌‌ی کوچک ناممکن بود.
آراکاتاکا، جایی که گارسیا مارکز به دنیا آمد، شهر کوچکی است که در اواخر ده‌‌ی 1800 به دستِ مردمی که از هرج و مرجِ جنگِ داخلی کلمبیا موسوم به «جنگ هزار روزه» گریزان بودند، در ساحل دریای کارائیب بنا نهاده شد. اسمِ شهر از رودخان‌‌ی آرا و از زبان سرخپوستان چیمیلا  که ساکنان آن منطقه بودند، گرفته شده است؛ بخشِ دومِ این اسم، «کاتاکا»، کلمه‌‌ای است که برای لقبِ فرماند‌‌ی شهر استفاده می‌‌شود.گارسیا مارکز در خاطراتش زیستن برای بازگفتن می‌‌نویسد: «بنابراین ما بومی‌‌ها آن را آراکاتاکا صدا نمی‌‌زنیم، بلکه اسمِ صحیحش را به کار می‌‌بریم: کاتاکا.» آراکاتاکا در قسمت ساحلی کلمبیا قرار دارد. همانطور که ریموند ویلیامز ، یکی از زندگینامه‌‌نویسان گارسیا مارکز توضیح می‌‌دهد، منطق‌‌ی ساحلی آمیزه‌‌ای است از فرهنگ‌‌ها و قلمروهای بومی آفریقایی و اسپانیایی، و همین باعث می‌‌شود که فرهنگِ محل سرزنده و بانشاط و بیگانه باشد.
کلمبیا دو منطق‌‌ی ساحلی دارد. بخش جنوب غربی ِکشور در امتدادِ اقیانوس آرام کشیده شده و منطق‌‌ی شمالی آن در ساحلِ دریای کارائیب قرار گرفته است. منطق‌‌ی ساحلِ کارائیب که شامل شهرهایی مانند بارانکیا ، کارتاگنا  و همچنین زادگاه گارسیا مارکز آراکاتاکا می‌‌شود، از لحاظ آب و هوایی و فرهنگی تفاوت‌‌های بارزی با دیگر قسمت‌‌های کلمبیا دارد. منطق‌‌ی ساحلی گرم و استوایی است. علاوه بر این، محل تلاقی فرهنگ‌‌های مختلف از جمله فرهنگ اقوام آفریقایی، سرخپوست و اسپانیایی است.
کارتاگنا نخستین بندر بردگان در آمریکای شمالی و جنوبی بود و آفریقاییان به اینجا آورده می‌‌شدند تا در حراجی‌‌های بردگان خریده و فروخته شوند. در طی سالیان، مهاجران دیگری نیز به این منطقه آمده‌‌ و به فرهنگ آن تنوع بیشتری داده‌‌اند. همچنین ساحل کارائیب منطقه‌‌ای است که در آن تخیل و خلاقیت در قالبِ افسانه‌‌ها و خرافات محلی پر و بال گرفته است و مادربزرگِ گارسیا مارکز اغلب این افسانه‌‌ها و خرافات را برای او تعریف می‌‌کرد.

 
ریموند ویلیامز، یکی از زندگینامه‌‌نویسانِ گارسیا مارکز می‌‌نویسد « این منطقه در نظر خود کلمبیایی-ها نیز بخش ممتاز و بیگان‌‌ی کشور به حساب می‌‌آید. مثلاً هنوز در این منطقه رایج است که مردها شوهرِ زنان متعدد و پدرِ سی چهل بچه باشند.» بنابراین عجیب نیست که گارسیا مارکز در صد سال تنهایی شخصیتی خلق کرده باشد به نام سرهنگ آئورلینانو بوئندیا  که پسران زیادی از زنان مختلف به نام خود دارد.

 

 

زندگیِ گابریل گارسیا مارکز، داستانِ موفقیت‌‌های حیرت‌‌انگیز و شکست‌‌های یأس‌‌آور است، اما درک زندگی و آثارش بدون پذیرفتنِ اهمیتِ زمینه‌‌های اجتماعی، سیاسی و قومی او که در وطنش کلمبیا ریشه دارد، ناممکن است.
کلمبیا کشوری کوچک است، اما تنوع آب و هوایی گسترده‌‌ای دارد. این تفاوت‌‌ها از ارتفاعات مختلفِ زمین ناشی می‌‌شود: بسته به اینکه شهر در نزدیکی ساحل باشد، یا در میان‌‌ کشور و یا کوهستان، دمای آن ممکن است گرم، معتدل و یا سرد باشد. بیشتر نواحی کشور در منطقه‌‌ای گرم قرار گرفته است، زیرا کلمبیا خط ساحلی درازی دارد، اما پایتختش بوگوتا در مناطق مرتفع و خنک‌‌ترِ کشور است. علاوه بر این، کوه‌‌های آند نیز چشم‌‌انداز کشور را تحت تأثیر خود قرار داده است
نویسندگان و خوانندگان بسیاری مجذوب و شیفت‌‌ی سبک نوشتاری گارسیا مارکز شده‌‌اند، سبکی که او در آن اغلب واقعیت و خیال را با هم می‌‌آمیزد. مثلاً گارسیا مارکز در زمانش صد سال تنهایی شرح می‌‌دهد که چگونه شخصیتی به نامِ رمدیوسِ  زیبارو که جذابیتی فراطبیعی برای مردان شهر دارد، با بادی مرموز و اسرارآمیز به هوا می‌‌رود و دور می‌‌شود. اورسولا  همسرِ کدخدای ده وقتی که رمدیوس زیبارو به آسمان می‌‌رود، میخکوب سر جای خود به تماشا می‌‌ایستد.


کتاب صد سال تنهاییِ گابریل گارسیا مارکز 


وقتی گابریل گارسیا مارکز روی کتابش صد سال تنهایی  کار میکرد، بسیاری از دوستانش معتقد بودند که دیوانه شده است، زیرا او خودش را حبس کرده بود تا بیوقفه بنویسد. این رمان که در سال 1967 منتشر شد، بیش از ده میلیون نسخه در سراسر جهان فروش داشته است و شاهکارِ گارسیا مارکز به حساب میآید.
کارِ تمام وقت بر روی یک کتاب نه تنها از لحاظ مالی گارسیا مارکز را بر سر دوراهی میگذاشت، بلکه خلاقیت و روحیاتِ او را نیز تحت تأثیر قرار میداد. او در کار خود به مرحله‌ای رسیده بود که انگیز‌‌ی داستاننویسیاش به طور ناگهانی و آزاردهندهای متوقف شده بود. این مشکل پس از انتشار رمان کوتاهش ساعت شوم  در سال 1962 آغاز شده بود، رمانی که ویرایش خوبی روی آن انجام نگرفته بود. گارسیا مارکز پس از گذراندنِ نومیدی اولیه، دیگر نتوانسته بود با اشتیاقِ همیشگیاش داستان بنویسد.
این گونه دورههای بیحاصل برای گارسیا مارکز که بر خلاف میلِ خانوادهاش دانشکد‌‌ی حقوق را رها کرده بود تا نویسنده شود، هممعنای خطر بود. نوشتن برای روزنامه‌ها کمک کرد که او در دنیای روزنامه‌نگاری اسم و رسمی به هم بزند، اما نوشتنِ مقاله و داستانِ کوتاه درآمد خوبی نداشت و به هیچ وجه کفاف هزینه‌های خانوادهای نوپا را نمیکرد.
با این حال او میدانست که استعداد واقعیاش در نوشتنِ داستان است، نه روزنامهنگاری. گارسیا مارکز با آنکه میدانست این زمینه چقدر کمدرآمد است در پیِ آرزوی خودش رفت. او میخواست رمانهایی مثل آنهایی که الهامبخشش شده بودند بنویسد، رمانهایی از قبیلِ آثار ویلیام فاکنر ، خورخه لوییس بورخس  و ارنست همینگوی .
طرح رمانی که اکنون در حال نوشتنش بود، سالها در ذهنش پخته و آماده شده بود. او میخواست رمانی حماسی بنویسد، رمانی که به کمکِ اهالی روستای کوچکی به نام ماکوندو ، تاریخ جدید کلمبیا را به شیوهای متمرکز و فشرده نقل میکرد. وقتی که بالاخره این طرح به ذهنش رسید، تصمیم گرفت تمام ساعاتِ بیداریاش را وقفِ تکمیلِ آن کند.
گارسیا مارکز پس از هجده ماه زندگی منزویانه در منزل و در حالی که خانوادهاش در مرز ورشکستی قرار گرفته بود، با رمان کاملشدهاش بیرون آمد. او حالا نگران این بود که رمانش- رمانی که تمام توان و خلاقیتش را در یک سال و نیم گذشته فرومکیده بود-چه واکنشی در پی خواهد داشت. او تمام استعداد خود را در آن ریخته بود. موفقیت این کتاب میتوانست باعث اوجگیری مارکز در حرفه-اش شود، اما شکستِ آن نیز میتوانست عاملِ سقوطی مارپیچوار و غیرقابلِ بازگشتِ وی باشد.

 

گابریل گارسیا مارکز درباره‌‌ی کتاب صد سال تنهایی می‌گوید:

لحنی که من نهایتاً در صد سال تنهایی به کار بردم بر مبنای شیوه‌‌ای بود که مادربزرگم برای روایت قصه‌‌ها استفاده می‌‌‌‌کرد. او چیزهایی می‌‌گفت که فراطبیعی و وهم‌‌آلود به نظر می‌‌رسید، اما به حالتی کاملاً طبیعی آنها را می‌‌گفت. مهم-ترین مسئله حس و حالتی بود که روی چهره‌‌اش نشسته بود. وقتی قصه می‌‌گفت ابداً حالت چهره‌‌اش را عوض نمی‌‌کرد و همه تعجب می‌‌کردند. دفعات قبل که می‌‌خواستم بنویسم، سعی کردم داستان را بی‌‌آنکه به آن باور داشته باشم، نقل کنم. فهمیدم که باید خودم به این داستان‌‌ها باور داشته باشم و آنها را با همان حالتی که مادربزرگم تعریفشان می‌‌کرد، بنویسم: با چهره‌‌ای آجرمانند.
او نمی‌‌دانست منتقدان چگونه از رمانش استقبال خواهند کرد، اما بنا به دلایلی متعقد بود که نقدشان مثبت خواهد بود. یک سال پس از این جنون نویسندگی، فصل‌‌های اولی‌‌ی رمان را برای همکار نویسنده‌‌اش کارلوس فوئنتس  که از ارج و احترام بسیاری برخوردار بود و مارکز به همراه او مشترکاً فیلمنامه‌‌ای نوشته بود، ارسال کرد. فوئنتس همه جا پخش کرد که مارکز در حال نوشتنِ کتاب بی‌‌نظیری است. او در مجله‌‌ای نوشت « من به تازگی هشتاد صفحه از اثر یک استاد را خوانده-ام.» گارسیا مارکز حتی اجازه داد بریده‌‌های کوتاهی از رمانش در نشریات و مجلات ادبی منتشر شود تا اشتیاق خوانندگان بیشتر شود.
گارسیا مارکز پس از تمام کردن کار نوشتن، دست‌‌نوشته را برای شرکت انتشاراتی ادیتوریال سودامریکانا  در بوینس آیرس آرژانتین ارسال کرد. ناشر به سرعت رمان را پذیرفت و کتاب در سال 1967 منتشر شد. تیراژ نخست-8000 نسخه- فقط در عرض یک هفته به فروش رسید. ناشر به سختی می‌‌توانست جوابگوی تقاضاهای مردم برای صد سال تنهایی باشد. تا چند ماه نسخه‌‌ها تقریباً هر هفته تمام می‌‌شد. در عرض سه سال پس از انتشار کتاب، نیم میلیون نسخه به فروش رفته بود.
موفقیت به اینجا محدود نمی‌‌شد. به سرعت سفارش‌‌های ترجم‌‌ی این رمان دریافت شد و ادب‌‌دوستان سراسر جهان نیز به زودی این فرصت را به دست آوردند تا به استعداد مارکز پی ببرند. صد سال تنهایی در سال 1969 جایز‌‌ی کیانکیانو ی ایتالیا را دریافت کرد و بهترین کتاب خارجی فرانسه شناخته شد. در سال 1970، منتقدان ادبی در ایالات متحده، جایی که گارسیا مارکز ممنوع‌‌الورود بود، این رمان را به عنوان یکی از دوازده اثر برتر سال انتخاب کردند. در چند سال آینده، این رمان جوایز ملی و بین‌‌المللی دیگری را درو کرد و در نهایت به بیش از سی زبان ترجمه شد.


چه چیزی صد سال تنهایی را رمانی این‌‌ چنین موفق و نویسنده‌‌اش را یک‌‌ شبه ستاره‌‌ای مشهور کرد؟ عوامل متعددی باعث محبوبیت این کتاب و استقبال منتقدان از آن شد.
1. اول اینکه این رمان صدایی متفاوت و ممتاز دارد. صد سال تنهایی رمانی فانتزی است که در آن رویدادهای غیر قابلِ تصور شکل می‌‌گیرند،گویی که اتفاقاتی عادی باشند: زن جوانی خاک می‌‌خورد، در حالی که زنی دیگر همراه تندباد به آسمان می‌‌رود؛ انبوه پروانه‌‌ها مردی را همه جا دنبال می‌‌کنند، در حالی که مردی دیگر بندزنی می‌‌کند و اَشکال کوچکِ ماهی‌‌مانندی از فلز می‌‌سازد؛ مردم تا صد سالگی عمر می‌‌کنند، در حالی دیگران می‌‌میرند و از نو زنده می‌‌شوند. این رویدادها با لحنی عادی و مطمئن روایت می‌‌شوند. همانطور که ماریو بارگاس یوسا می‌‌نویسد: 

« فانتزی زنجیرها را گسسته است و وحشیانه و تب‌‌آلود چهارنعل می‌‌تازد و برای خود هر نوع افراطی را مجاز می‌‌داند.»  

2. دوم اینکه رمان بالاخره نیت مارکز را که به تصویر کشیدن آراکاتاکای کودکی‌‌اش است، محقق می‌‌سازد. در صد سال تنهایی روستای کوچکی که در آن بزرگ شده است، ماکوندو نام دارد. رمان یک قرن از تاریخ روستا را در برمی‌‌گیرد و از تأسیسِ آن شروع شده، زندگی بنیانگذارانش، یعنی خانواد‌‌ی بوئندیا را دنبال می‌‌کند. گارسیا مارکز تاریخچ‌‌ی ماکوندو را با توصیف زندگی اعضای قبیل‌‌ی ماکوندو ثبت می‌‌کند. به این ترتیب ماکوندویی که وصف می‌‌شود، روستایی با ابعاد اسطوره‌‌ای است.
3. سوم اینکه خط داستانی صد سال تنهایی بخش زیادی از تاریخ و سیاست کلمبیا را در خود دارد. بنابراین تاریخ ماکوندو می‌‌تواند به صورت نمادِ تاریخ کلی کلمبیا به عنوان یک کشور، تعبیر شود. به گفت‌‌ی منتقد ادبی، رجینا جِیمز  « گارسیا مارکز یک بار گفت: خواننده‌‌ای که با تاریخ کشورش کلمبیا آشنا نیست ممکن است از صد سال تنهایی به عنوان رمانی خوب خوشش بیاید، اما بسیاری از اتفاقاتی که در آن می‌‌افتد برایش بی‌‌معنی خواهد بود.» یکی از رویدادهایی که گارسیا مارکز در این کتاب به تصویر می‌‌کشد، همان اعتصاب مشهور کارگران مزارع موز در سال 1928 است که پدربزرگش سرهنگ نیکولاس مارکز سال‌‌ها قبل ماجرایش را برای او تعریف کرده بود. طبیعتاً گارسیا مارکز برخی از ابعاد این وقایع تاریخی را به صورت قصه و داستان در آورده است. مثلاً گارسیا مارکز هنگام توصیفِ اعتصاب کارگران که طی آن صدها نفر کشته شدند، برای ایجاد تأثیر بیشتر تعداد مجروحان را به هزاران نفر افزایش می‌‌دهد.
علاوه بر این، گارسیا مارکز در صد سال تنهایی دربار‌‌ی تاریخچ‌‌ی خودش نیز می‌‌نویسد و شخصیت‌‌هایی بر اساس خانواده و دوستانش خلق می‌‌کند که اغلب همان نام‌‌ها را دارند. شخصیت‌‌های دیگری آشکارا نماد پدربزرگ و مادربزرگش هستند. صد سال تنهایی از بسیاری جهات گواه و شاهدی است بر تمام چیزهایی که برای مارکز مهم بوده و هست، از زمان کودکی‌‌اش تا هنگام نوشتن این رمان، یعنی پیش از آنکه چهل ساله شود.


جایزه نوبل ادبیات

 

پس از آنکه گارسیا مارکز در سال 1982 جایز‌‌ی نوبل ادبی گرفت خان‌‌ی کودکی‌‌اش (که در تصویر می-بینیم) در آراکاتای کلمبیا، ، بنایی ملی اعلام شد. رهبران محلی قصد دارند با تغییر خان‌‌ی گارسیا مارکز به موزه و ساختن پارکی به نام او، آراکاتاکا را به مقصدی برای جهانگردان تبدیل کنند.