جورج اورول در هند و به طور اتفاقی فقط در فاصله دویست و پنجاه مایلی از جایی به دنیا آمد که همسر دومش، سونیا برونل، متولد شد ولی در سال 1904 و درست زمانی که جورج تقریبا یک سالش بود به همراه مادر و خواهر بزرگترش، مارجری، رهسپار انگلستان شدند تا ساکن آن جا شوند. بین این سال و ژوئن سال 1912 یعنی وقتی پدر اورول در سن پنجاه و پنج سالگی بازنشسته شد و به انگلستان برگشت تا با خانوادهاش سر کند، جرج فقط سه ماه او را دید آن هم وقتی ریچارد بلر در تابستان سال 1907 برای مرخصی به انگلستان رفت. ورود پدری غریبه به زندگی او آن هم در سن هشت سالگی کم کم باید اعصاب خردکن بوده باشد. جاسینتا بادیکام، دوست دوران کودکی اورول، آقای بلر را آدمی " نامهربان" توصیف نمیکرد و به گفته او، بلر هرگز دست روی پسرش بلند نکرد "ولی به نظرم بچهها را چندان درک نمیکرد و زیاد به آنها بها نمی داد. گذشته از این، او تا سن پنجاه سالگی به ندرت پسرش را دید و انگار همیشه از همه ما انتظار داشت که سر راهش نباشیم؛ ما هم از خدا خواسته و با کمال میل اطاعت امر میکردیم."
چون اورول بیشتر وقتش را در مدرسه شبانهروزی سپری میکرد، باید حشر و نشر او با پدرش کم بوده باشد. جورج از سال 1904 که او به انگلستان آمد تا اوت سال 1927 که از برمه برگشت، یعنی از سن یک تا بیست و چهار سالگی، پدرش را سه ماه و آن هم سال 1907 دید (یعنی وقتی چهار سالش بود). بعد جمعا کمتر از دو سال در زمان تعطیلات مدرسه بین سالهای 1912 و 1917 و نه ماه هم در سال 1922 یعنی همان وقتی که کالج ایتون را رها کرد و از راه دریا به برمه رفت؛یعنی در مجموع کمتر از سه سال با پدرش بود. اورول بعد از اخراجش از بیمارستان کاتج آکسبریج در ماه ژانویه تا اکتبر سال 1934 یعنی وقتی کار پاره وقتی در کتابفروشی "کنج عاشقان کتاب" پیدا کرد، نزد خانواده اش به شهر ساوتوود رفت تا در آنجا بماند. در این مدت که طولانیترین دوره اقامت او بود، پدر و پسر صرفا سوهان روح هم بودند و در همین دوران بود که اورول رمان دختر کشیش را نوشت.
تصور این که درک رمان آس و پاسها در پاریس و لندن برای پدر و مادر او و خصوصا پدرش دشوار بوده، کار سختی نیست و ریچارد بلر کتاب روزهای برمه را نمونه درجه یک خیانت روشنفکران میدانست. حتی احتمالا حال و هوای ضدامپریالیستی رمان چندان باب میل مادر او که خانوادهاش ارتباط تجاری نزدیکی با برمه داشتند نبود. والدین جرج به احتمال قریب به یقین از این موضوع که ماحصل تقلای پسرشان برای امرار معاش کتابهایی بود که به گرد پای آثار پرفروش نمیرسیدند، پاک گیج بودند. گذشته از این، تجربه اورول در اسکله ویگان هم احتمالا به اندازه کافی برایشان عجیب و غریب بود. مابل فیرز که در چاپ رمان آس و پاسها در پاریس و لندن نقش محوری داشت، به خاطر میآورد که اورول عاشق خانوادهاش بود ولی چون کار خود در نیروی پلیس برمه را رها کرده بود، آنها را کاملا مایوس کرده بود. این دلسردی برای او غم بزرگی بود چون این واقعیت که هرگز انتظارات پدرش را برآورده نمیکرد، همیشه خدا آزارش میداد. با این همه، آن طور که سر ریجارد ریز میگوید اورول با رضایت خاطر عمیق به دوستش گفته بود که او و پدرش قبل از فوت آقای بلر با هم آشتی کرده بودند. او طبق رسم و رسومات معمول، با قراردادن دو سکه روی پلکهای پدرش چشمان او را بسته بود، بعد هم چون خجالت میکشید و نمیدانست که بعد از مراسم تشییع جنازه با سکهها چه کند، آنها را به دریا انداخته بود. اورول از ریچارد ریز پرسیده بود "فکر میکنی کسی پیدا میشود که حاضر شود سکهها را در جیبش بگذارد؟" او در نامهای به تاریخ چهارم ژوئیه سال 1939 به وکیلش گفت که پدرم بعدها "مثل سابق از من مایوس نبود" و توضیح داد که چگونه آخرین حرفهای او قبل از این که هوشیاریاش را کاملا از دست بدهد، همان کلماتی بودند که خواهر جرج از یکی از نقدهای مثبت در بار? رمان هوای تازه به قلم برادرش برای پدر خوانده بود.
جرج در کودکی به هیچ تشویقی برای کتابخواندن احتیاج نداشت و به همراه جاسینتا شراکتی کتاب میخواندند و این کار تاثیر طولانیمدتی بر او گذاشت. در خانه بادیکامها بود که او به کتاب آرمانشهر مدرن نوشته هربرت جرج ولز برخورد و آن قدر شیفته آن شد که رابرت، پدر جاسینتا، نسخه خودش از این کتاب را به او بخشید. جاسینتا به خاطر میآورد که اورول بین سن یازده تا سیزده سالگی به او گفته بود که روزی کتابی مثل آرمانشهر مدرن خواهد نوشت، هدفی که شاید بتوان با صرفا اندکی گزافهگویی رمانتیک در لحظه شکل گیری اید? نوشتن رمان هزار و نهصد و هشتاد و چهار مشاهده کرد. کتاب دیگری که جاسینتا و جرج دلشان میخواست به اتفاق هم بخوانند قصه پیگلینگ بلاند(1913) نوشته بیترکس پاتر بود که در اصل کتاب گینی خواهر جاسینتا بود ولی آن طور که جاسینتا به یاد دارد، گرچه جرج و او سن و سالشان برای خواندن این کتاب بیش از حد زیاد بود، "همیشه خدا عاشق آن بودیم و خوب به خاطر دارم یک بار که سرما خورده بودم، اورول دو بار از اول تا آخر آن را برایم روخوانی کرد تا شادم کند. ما عادت داشتیم در لحظاتی که سرخوش بودیم همدیگر را پیگلینگ بلاند و پیگویگ صدا بزنیم. "همان طور که جاسینتا میگوید پیگلینگ بلاند با آن خوکهایش که مثل انسانها روی پاهای عقبیشان راه میروند، در پس رمان مزرعه حیوانات اورول نهفته است. آرمانشهر مدرن و پیگلینگ بلاند هر دو خیلی زودتر از شروع حرفه نویسندگی اورول منتشر شده بودند. وقتی او در کالج ایتون بود، در چاپ نشریات مدرسهای مثل تایمزانتخاباتی ، روزهای کالج و حباب و فریاد نقش داشت. آثار او در این نشریهها فاقد امضا هستند ولی یک داستان که مطمئنا میتوان آن را به اورول نسبت داد، "سرکی به آینده" است که سوم ژوئن سال 1918 در شماره چهارم مجله تایمزانتخاباتی منتشر شد.
اورول از آن تیپ نویسندههایی بود که مطالعه و تجربه گنجینهای ابدی در اختیارش گذاشته بود و برای مدتهای مدید توانست از آن بهرهمند شود. بنابراین، در اعماق زوایای ذهنش و وقتی شش ماهه آخر عمرش نکاتی را برای کارگزار ادبیاش آماده میکرد، یادش آمد که هنگام ویرایش رمان روزهای برمه برای انتشارات پنگوئن در سال 1944 هیچ تغییری در متن آن اعمال نکرده بود. با این حال او تغییر مدنظرش یعنی تبدیل "زانو زد" به "نشست"، را قبلا اعمال کرده بود اما خیلی قبلتر از آن یعنی وقتی مجبور شده بود بعد از چاپ اول این کتاب در نیویورک دوباره آن را اصلاح کند تا گیرهای قانونی کشور انگلستان به آن را رفع کند.
اورول دسامبر سال 1921 کالج ایتون را ترک کرد و هفتم آوریل سال 1922 خواستار پیوستن به نیروی پلیس امپراتوری هند و رقابت در آزمون سال 1922 آن شد. او ژانویه سال بعد، در کلاس کنکور در شهر ساوتوود ثبت نام کرد تا خود را برای آزمون آماده کند. اورول از میان بیست و نه داوطلب قبولی، هفتم شد و بهترین نمرات او در دروس امتحانی از نمره دو هزار عبارت بودند از درس لاتین 1782، زبان یونانی 1703، زبان انگلیسی 1372 و زبان فرانسه 1256. او فقط آزمون سوارکاری را با نمره صد و چهار از دویست از سر گذارند در حالی که نمره قبولی صد بود.
شاید در ظاهر ارزش زبانهای لاتین، یونانی و فرانسه به دور از نیازهای یک افسر نیروی پلیس در برمه یعنی جایی بود که اورول برای خدمت انتخاب کرده بود ولی موفقیت او ثابت کرد از توانی برخوردار بود که میتوانست از آن در برمه، فرانسه و اسپانیا کمال استفاده را ببرد و آن، استعداد یادگیری زبان بود. اورول زبانهای برمهای و هندی را یاد گرفت و حتی به زبان خیلی دشوار شاو-کارن مسلط شد. یکی از انگیزههای یادگرفتن این زبانها، جایزه هزار روپیهای بود که برای قبولی در هر آزمون به داوطلب داده میشد. او هشت منصب شغلی مختلف در برمه داشت و آخرین آنها در شهر کاتا، از بیست و سوم دسامبر سال 1926 تا دوازدهم ژوئیه سال بعد بود یعنی وقتی او برمه را برای گذراندن دوره مرخصی پنج ماه و بیست روزه در انگلستان ترک کرد. اورول از بیست و هفتم نوامبر سال 1922 تا یک سال بعد که به مایمو رفت و همچنین از هفدهم دسامبر سال 1923 به مدت پنج هفته در شهر ماندلی در برمه خدمت کرد. اورول دوازدهم جولای سال 1927 برمه را جهت رفتن به مرخصی ترک کرد، در مارسی از کشتی پیاده شد و مابقی سفرش را زمینی و از طریق خاک فرانسه طی کرد. او به عنوان یک ضدامپریالیست دو آتشه و ضدنژادپرست به انگلستان برگشت و همان طور که در رمان جادهای به اسکله ویگان مینویسد: "به حدی از امپریالیسمی که به آن خدمت میکردم بیزار بودم که زبانم از بیان قاصر است."
وقتی اورول از برمه برگشت، مدتی را پیش عمه لیلیانِ جاسینتا بادیکام در شارپشایر ماند و سپتامبر را با خانوادهاش در شهر کورنوال به سر بُرد. در آنجا تصمیم گرفت دیگر به برمه برنگردد و یکم ژانویه سال 1928 با نیروی پلیس امپریالیستی هند وداع کرد.او در پاییز سال 1927، مجموعهای از سفرها به منطقه ایستاند لندن را آغاز کرد و سپس در تاریخ نامعلومی در بهار سال 1928 به پاریس رفت تا روی نوشتن تمرکز کند.
همان طور که درباره هر نویسندهای و به خصوص اورول صدق میکند، همه تجارب به دردخورند. در مورد او، وقتی برمه را ترک کرد و تصمیم گرفت خود را به عنوان نویسنده مطرح کند، مهمترین تجربههای زندگیاش، غوطه خوردن در "اعماق ژرفتر" در انگلستان و پاریس، سفر به شمال انگلستان در سال 1936، سفر به اسپانیا در سال 1937 و شاید هم سالهای خدمت در شبکه بیبیسی از سال 1941 تا 1943 بود که اهمیت آنها دست کم گرفته شده است. اورول توانست زندگی ارزانی در پاریس داشته باشد، در آنجا خویشاوندانی داشت: خاله نلی لیموزین عزیز دلش که احتمالا به او کمک کرد اتاقی در پلاک ششم "خیابان گلدان آهنین" در ناحی? پنجم پاریس دست و پا کند، و همسرش، یوژین آدام که متخصص زبان اسپرانتو بود. ظاهرا اورول به دیدن آنها میرفت ولی از لحاظ مالی تیغشان نمیزد. لوئی بنیر که مثل یوژین آدام در انقلاب اکتبر سال 1917 در پتروگراد نقش داشت و سال 1922 به همراه آدام انجمن جهانی اسپرانتوی کارگران را در پراگ تاسیس کرده بود، اورول را در منزل آدام ملاقات میکرد. جورج "با صدای بلند و به طور جدی با شوهر خالهاش" بگومگو میکرد و انقلاب و نظام کمونیستی را تحسین میکرد که آدام چند سال قبل از آن و بعد از دیدار از شوروی، رهایش کرده بود چون در آنجا به جای سوسیالیسم "زندان آینده را دیده بود.... بنابراین آنها در حضور خاله، دست به یقه شده بودند."
اورول طی سه سال بعد از بازگشت از پاریس درست قبل از کریسمس سال 1929 به ولگردی مشغول بود و با آس و پاسها میپلکید. اقامت دو ماهه اورول در شمال انگلستان و سفر او به اسپانیا برای شرکت در جنگ داخلی اسپانیا نقطه عطفی در دانش سیاسی او، شکوفاییاش به عنوان نویسنده و همچنین سلامتیاش بود.
وقتی دوست اورول، سر ریچارد ریز که بعدها کارگزار ادبی او شد، در آوریل سال 1937 و درست قبل از شروع جنگی که باعث انحلال حزب کارگران ضد استالینیست اتحاد مارکسیستی شد (که معمولا به عنوان "پوم" از آن یاد میشود) وارد بارسلونا شد، سراغ الین، همسر اورول که در دفتر این اتحاد کار میکرد رفت. وضعیت روحی بسیار عجیب الین، ریز را بهتزده کرد. "به نظرم منگ، پریشانحال و گیج میآمد و چون اورول در خط مقدم بود، تصور کردم دلواپسیاش برای او باعث این حال و روز عجیب شده بود. ولی وقتی شروع به گپزدن درباره خطر دیدهشدن من با او در خیابان کرد این توضیح دیگر به دردم نخورد. البته در واقعیت، آن طور که بعدا فهمیدم، الین اولین کسی بود که آثار زندگی زیر یوغ بیم سیاسی را در او به عینه دیدم.
باب ادواردز، فرمانده قشون بریتانیا در اسپانیا، در برنامه تلویزیونی شبکه بیبیسی که آوریل سال 1960 پخش شد، انزجار اورول از موشهایی را توصیف میکند که سنگرها را تسخیر کرده بودند. "او از موش وحشت داشت." یک بار، یک "موش خیلی ماجراجو مدتی رفت روی مخش، او هم تفنگش را درآورد و در جا به حیوان شلیک کرد. صدا در محدوده زاغهها و سنگرها طوری پیچید که "کل جبهه و هر دو طرف درگیر شدند" و شلیک توپها، تخریب آشپزخانه و دو مینیبوس حامل آذوقه را برای سربازان آیالپی/پوم به ارمغان آورد.
به احتمال قریب به یقین این جنگ اسپانیا بود که اورول را در مسیری قرار داد که تاثیر مهمی بر آثارش گذاشت، آثاری که تا مدتهای مدید باید در آن کنکاش کرد. دغدغه اصلی اورول پس از بازگشت به انگلستان نوشتن کتابی درباره تجربیاتش در اسپانیا بود ولی او همچنان به نوشتن مقاله و نقد ادامه داد.
اورول در مقاله "چرا مینویسم" چهار دلیل برای نوشتن میآورد که عبارتاند از: خودخواهی محض، شوق زیباییشناختی، غریزه تاریخی (اشتیاق به دیدن همه چیز آن طور که واقعا هست) و هدف سیاسی (هلدادن دنیا به مسیری خاص). این مقاله کوتاه دومین، سومین و چهارمین هدف را محقق میکند (و شاید هم اولین دلیل را اما فقط اورول میتواند این موضوع را ثابت کند).
اورول در ساعات آغازین روز شنبه، بیست و یکم ژانویه سال 1950 به دلیل خونریزی شدید ریه در بیمارستان کالج دانشگاهی درگذشت. فرشته مرگ سریع به سراغش آمد و گرچه سونیا بیشتر روز را با او بود، جرج هنگام رفتن تنها بود. او مطابق آدام و رسوم کلیسای انگلستان و همان طور که خود در وصیتنامهاش در هجدهم ژانویه سال 1950 خواسته بود در کلیسای "آل سنتزِ ساتُن کورتنی" در برکشایر به خاک سپرده شد و دوید آستور تشریفات لازم را انجام داد.
واربورگ در آگهی فوت اورول که یازدهم فوریه 1950 در مجله بوکسِلِر منتشر شد، گفت که او هنگام مرگ خیال نوشتن دو رمان جدید و مقالهای طولانی درباره جوزف کنراد را در ذهن داشت و خود اورول هم به سونیا گفته بود که فکر نوشتن دو رمان را در سر میپروراند. واربورگ بعد از دیدن او در پانزدهم ژوئن سال 1949 در کرانهام، به مدیران همکارش گفت که اورول " یک رمان کوتاه سی هزار تا چهل هزار کلمهای" را فرمولبندی کرده بود، "که یک رمان شخصیت است تا ایده " و محل وقوع آن در برمه بود.
کتابهای جورج اورول
1. روزهای برمه (1934)
2. دختر کشیش (1935)
3. به آسپیدیستراها رسیدگی کن (پول و دیگر هیچ) (1936)
4. هوای تازه(گریز) (1939 )
5. قلعه حیوانات (1945)
6. 1984: هزار و نهصد و هشتاد و چهار (1949)
7. آس و پاس در پاریس و لندن (1933)
8. جاده بهسوی اسکله ویگان (1937)
9. درود بر کاتالونیا (1938)
10. یک فنجان چای دبش ( 1946)