وب کتاب

نظر

 

این مطلب از وب سایت کتاب وب کپی شده است.

 

 

 

کتاب بی شعوری مناسب چه کسانی است؟

وقت هایی در زندگی ما هست که از رفتارهای ناشایست و غیرمتعارف و غیر قابل قبول اطرافیان خود به ستوه آمده باشیم و ندانیم دلیل این رفتارها چه چیزی می تواند باشد. در مواجه با این سوال نمی‌دانیم چه پاسخی باید به خودمانم بدهیم و در دریایی از ابهام غرق می‌شویم. برای رفع این ابهام نیاز به کمک داریم. این کتاب می‌تواند همان کمک بیرونی برای شناخت بی شعوری افراد موجود در جامعه می‌باشد. اگر هم به دنبال ایجاد تغییرات مثبتی در رفتارهای خود می‌باشید با هم این کتاب به عنوان یک کتاب در موضوع خود درمانی می تواند مفید باشد. 

موضوع اصلی کتاب بیشعوری، روانشناسی یکی از تیپ‌های جامعه است . البته کتاب بیشعوری را نمی‌توانیم یک کتاب علمی در این حوزه بدانیم، چون واقعیت‌های جامعه را با لحن طنز آلودی توضیح میدهد.

نویسنده کتاب، خاویر کرمنت و مترجم آن محمود فرجامی است. این کتاب مدت ها در انتظار دریافت مجوز ارشاد بود و مترجم کتتاب که امیدی به دریافت مجوز از وزارت ارشاد نداشت، تصمیم گرفت کتاب را در ویگاه شخصی خود منتشر کند و از علاقمندان خواست در صورت تمایل مبلغی را به اندازه پول یک پیتزا به حساب مترجم واریز کنند.

این روند ادامه داشت  تا در سال 1393 این کتاب توسط نشر تیسا مجوز گرفت و منتشر شد و بلافاصله در شمار پرفروشترین کتاب‌های سال قرار گرفت و به سرعت به چاپ بیستم رسید. اکنون نیز این کتاب به چاپ سی و هفتم رسیده است و در حال حاضر جز کتاب‌های پرفروش چند سال اخیر ایران نیز می‌باشد. این کتاب در 5 فصل و 192 صفحه تدوین شده است.

 

مروری بر کتاب بیشعوری:

دکتر خاویر کرمنت بیشعوری موجود در جامعه را یک بیماری میداند . یک بیماری مسری و خطرناک. او این بیماری را خطرناک ترین بیماری تاریخ بشر میداند و بیان میکند هرچه یک بیماری خطرناک تر و شایع تر باشد مقابله با آن ضروری‌تر است. برای مقابله با این معضل بزرگ تاریخ بشریت نیاز به یک راهنمای عملی ارزشند میباشد که این کتاب میتواند همان منبع ارزشمند باشد. با اینکه ماجراهای ذکر شده در این کتاب ساختگی است اما همگی آنها به واقعیت نزدیک هستند و به شکلی  ملموس در زندگی ما وجود دارند.

 کتاب با مقدمه‌ای از مترجم و پیشگفتار نویسنده شروع می شود. خاویر کرمنت در این پیشگفتار می‌گوید که چه اتفاقی افتاد که وی را بر آن داشت که چنین منبع ارزشمندی را تدوین کند. دکتر خاویر کرمنت از سطح رفاه و زندگی اجتماعی قابل قبولی برخوردار بود. ماجرا از جایی شروع می‌شود که پسر وی به جای ادامه دادن مسیر راه ترسیم شده توسط پدر تصمیم می‌گیرد که به استخدام ارتش درآیدو علی رغم مخالفت پدر بر تصمیم خود استوار می‌ماند و مسیر خود را انتخاب می‌کند. این شروع بحران‌های شخصی دکتر کرمنت می‌باشد که پس از آن همسر و دخترش هم او را ترک می‌کنند . کرسنت که درمانده شده بود در نهایت با مراجعه به مشاورش و مشاجره فراوان با او خود را یک بی شعور میداند و درصدد این بر می آید که مشکل خود را حل کند.

 

چه کسی بیشعور است:

نویسنده کتاب بیشعوری معتقد است که بی شعورها افرادی نابغه و باهوش هستند. نابغه هایی خودخواه، مردم آزار و با اعتماد به نفسی کاذب. این افراد  با منفعت طلبی‌های خود، در نهایت به خود و جامعهشان آسیب می زنند. به قلم نویسنده اکنون دنیا به کام بیشعورهاست و گویی بیشعورها سالهاست در جهان متحد شده اند.  به همین دلیل معتقد است باید کاری کرد وگرنه بی شعورها دنیا را نایود میکنند . اوهمچنین در فصل اول از این کتاب میگوید بی شعوری یک نوع اعتیاد است . اعتیاد به قدرت، عدم وظیفه شناسی و ضهوت تسلط بر دیگران.در کتاب بی شعوری بی شعورها را می توان از رفتار قلدرمابانهشان شناخت و همچنین بیان میکند اگر  با این رفتارها به نتیجه مورد علاقه شان نرسند شروع به حقه بازی و کلک می کنند و قانون و مقررات انگولک میکنند. از نظر او بی شعورها قبول نمی کنند که باید مسئولیت پذیر باشند و یا دست کم زیر حرفشان نزنند و حاضر به پذیرش اشکال و اشتباه در کارشنان باشند.

در کتاب بی شعوری با چند خصیصه بی شعور ها آشنا می شویم که به شرح ذیل است:

  1.     خودپسندی فجیع
  2.     نفت انگیزی بی حد
  3.     خیرخواهی متکبرانه
  4.    ضمیر ناخودآگاه غیر قابل نفوذ
  5.     کسب قدرت با خوار و ضعیف کردن دیگران
  6.     امتناع از صفات اصلی انسانی
  7.     سوء استفاده بی رحمانه از آدم های ساده

در کتاب بیشعوری با انواع مختلف بیشعور  نیز آشنا میشویم:

  1. بیشعور اجتماعی
  2. بیشعور  تجاری
  3. بیشعور  مدنی
  4. بیشعور  مقدس مآب
  5. بیشعور  عرفان باز
  6. بیشعور  دیوان سالار
  7. بیشعور  بیچاره
  8. بیشعور  شاکی

نویسنده در فصل سوم کتاب بیشعوری  به بررسی ابتلای دسته جمعی جامعه به بیشعوری می پردازد و در نهایت در خصوص زندگی با بی شعورها و روش های در امان ماندن از گزند آن ها صحبت می‌کند. روش هایی برای کار کردن با بی شعور ها، برخورد با دوستان بی شعور، ازدواج با بی شعورها و سایر موقعیت های مشابه را معرفی می کند و روش های درمان بیشعوری را نیز شرح میدهد. از نظر او قدم  اول در درمان بیشعوری شناخت و آگاهی به بی شعور بودن است و معتقد است فرد تنها با قبول این قسمت از درمان میتواند به مراحل بعدی درمان برود . در ادامه این فصل نویسنده روش ها و ابزارهای درمان را معرفی میکند.

 

معرفی کتاب بیشعوری را آخرین جمله کتاب به پایان می بریم:

" واقعیت تلخ آن است که بوی گند بیشعوری از سراسر دنیا به مشام ما میرسد و اگر برای زدودن آن کاری نکنیم به فاجعه خواهد انجامید. فاجعه آن وقتی است که دیگر این بو را احساس نکنیم به این دلیل که شامه مان به آن عادت کرده باشد.

حال شما به این پرسش پاسخ دهید که آیا بویی حس نمی‌کنید؟


 


صنعت و توسعه

 

صنعتی شدن در کانون تغییر ساختاری قرار دارد. در طول تاریخ، وقتی نظام‌های اقتصادی متحول شده‌اند، کارگران مزارع را ترک کرده‌اند تا در کارخانه‌ها، معادن یا پایگاه‌های ساخت و ساز، شغلی بیابند و احتمال دریافت دستمزدهای بیشتر و باثبات‌تر، ایشان را جذب کرده است. نظریه‌پردازان متقدم در حوزه «توسعه»، بخش صنعت – و به ویژه شاخه تولید کارخانه‌ای – را برای گذار کشورها از کم‌درآمد به پُردرآمد، بسیار مهم می‌دانستند زیرا تولید کارخانه‌ای دارای بهره‌وری بیشتر و پویاییِ فناورانة بیشتر است. وقتی آرتور لوییس درباره احتمال ظهور یک بخش پیشرفته نوشت که مازاد نیروی کار را با دستمزد حقیقی ثابت جذب می‌کند، گمان می‌کرد که تولید کارخانه‌ای، کارفرمای «غالب» در دنیای پیشرفته خواهد بود. به همین ترتیب وقتی راگنار نورکسی به طرح یک گروه از فعالیت‌ها پرداخت که در یک الگوی رشد متوازن، پشتوانة یکدیگر هستند، منظور وی فعالیت‌های جدید کارخانه‌ای بود. از منظر مخالف این روش، وقتی آلبرت هیرشمن به شناسایی نقش مهم پیوندها در تقویت سرمایه‌گذاری‌های جدید پرداخت، تذکر داد که تولید کارخانه‌ای نسبت به سایر شاخه‌های فعالیت‌ها، پیوندهای بیشتری ایجاد می‌کند. با این حال چندان تردیدی نیست که از همان مراحل اولیه، پیوندی جداناشدنی بین صنعتی شدن و توسعه اقتصادی در نظر گرفته می‌شد.

   از جنبه‌ای دیگر در بخش عمده نوشته‌های اولیه درباره توسعه، به موانع جدی در مسیر صنعتی شدنِ موفق تأکید می‌شد. وجود مازاد هنگفت نیروی کار، آشکارا به معنای دسترسی به نیروی کار ارزان است ولی در عین حال به سایر پیش‌شرط‌های تأمین مالی برای سرمایه‌گذاری – به ویژه ارز خارجی ازم برای واردات تجهیزات ضروری برای دارایی‌‌های سرمایه‌ای – نیز تأکید شده است. دشواری‌های مشاهده شده برای ایجاد درآمدهای صادراتی – با هدف دستیابی به این ارزهای خارجی – دلیلی منطقی بود که آن را «محدودیت تراز پرداخت‌ها» در مسیر رشد بنامند. علاوه بر این، برخی معتقد بودند که روابط اقتصادی و سیاسی نامتوازن در اقتصاد جهانی، موجب موانع بزرگ در مسیر رشد موفقیت‌آمیزِ کشورهای فقیر است. منافعِ «کانون ثروتمند» و «حاشیه فقیر» دنیا، در تضاد به نظر می‌رسید (به واسطة یک نظام تجارت بین‌المللی که دومی را برای صادرات محصولات اساسی‌اش وابسته به اولی نگه می‌داشت، و نیز به واسطة فعالیت‌های بنگاه‌های کشورهای ثروتمند که با واردات یا با جانشین شدن به جای ظرفیت محلیِ نوپای صنعتی، بر بازار داخلی محصولات صنعتی در کشورهای فقیر چیره شده بودند).

   بسیاری از این بحث‌ها از منظر امروزی، منسوخ و ساده‌انگارانه جلوه می‌کند. اکنون گمان می‌شود که با توجه به نقش تغییرات فنی و پایه‌های نهادیِ نظام اقتصادی که به عنوان مبانی اصلی شناخته شده‌اند، رشد اقتصادی چیزی خیلی بیش از کاربرد عوامل تولید است. اکنون نقش سیاست اقتصادی برای غلبه بر دشواری‌های تراز پرداخت‌ها و امکان بالقوة تجارت مفید دوطرفه، بهتر درک شده است. حالا مالکیت شرکت‌ها خیلی کم‌اهمیت‌تر از سایر مشخصات عملیات اقتصادی به نظر می‌رسد. با این حال نمی‌توان گفت که همه مشکلات رفع شده‌اند یا مؤثرترین مسیر برای صنعتی شدن ترسیم شده است. مثلاً پیشرفت کشورهایی که در سال 1960 فقیر یا «در حال توسعه» شناخته می‌شدند، کاملاً ناهمگون بوده، داستان‌های توفیق و شکست فراوان در آنها وجود داشته، و مهم است که این تفاوت در تجربه‌ها را در نظر بگیریم.

اقتصاد جهان در آن دوره در فرآیندی که امروزه «جهانی شدن» خوانده می‌شود، از لحاظ تجارت و جابجایی سرمایه، به شدت بازتر شد. در میان کلیه عوامل پیشران برای رشد اقتصادی، معمولاً فناوری و تغییرت فنی، مهم‌تر از همه در نظر گرفته می‌شوند. کشورهای فقیر یا در حال توسعه، طبق تعریف در زمره نوآورانِ فناوری نیستند؛ با این حال ایشان به عنوان «دیرآمدگان» از فرصت بهره‌برداری از فناوری‌هایی برخوردارند که در کشورهای دیگر ساخته شده است.

چرا تولید کارخانه‌ای؟

نکته آغازین برای بحث درباره رویکردهای نظری به «صنعتی شدن» را می‌توان با مشاهده‌ای فراهم کرد که طبق آن، «فرآیند رشد اقتصادی و توسعه» با «افزایش چشمگیر در میزان بهره‌وری نیروی کار» همبسته است. خودِ افزایش بهره‌وری نیروی کار هم ناشی از کاربرد تغییراتی در فناوری تولید، وارد کردن محصولات مناسب و جدید، به کارگیری سرمایه‌گذاری‌های بزرگ‌تر در فرآیند تولید، تغییرات سازماندهی تولید، و افزایش میزان مهارت نیروی کار است. با این حال علیرغم چنین تأکیدی بر تباین بین اجزای سنتی و پیشرفتة نظام اقتصادی، در علم اقتصاد، سنت دیرینه‌ای هست و طبق آن، صنایع کارخانه‌ای – به ویژه در مقادیر درآمد سرانه نسبتاً کوچک – مهم هستند. این بحث در قالب «موتور رشد» به شدت مبتنی بر احتمال تغییر ساختاری و رشد بهره‌وری در دل تولید کارخانه‌ای است که ناشی از مجال کسب تخصص، یادگیری و نیز متنوع سازی محصول در این صنعت است.

   الگوی تاریخی معمول چنان بوده است که سهم تولید کارخانه‌ای از کل فعالیت اقتصادی در کشورهای فقیر بسیار اندک بوده و هنگامی که رشد رخ می‌دهد و کارگران از بخش کشاورزی مهاجرت می‌کنند، سهم آن به سرعت زیاد می‌شود، ولی وقتی درآمد از آستانه مشخصی گذر کند، سهم نسبی تولید کارخانه‌ای شروع به کاهش کرده و به بخش خدمات منتقل می‌شود. تجربیات اخیر موجب تردید در برخی از این فروض گشته است. شواهدی درباره کلیه کشورها وجود دارد که رابطة بین درآمد سرانه یک کشور و سهم تولید کارخانه‌ای از GDP، سال به سال تضعیف شده است به طوری که برای هر مقدار مشخص از درآمد، سهم پیش‌بینی شدة تولید کارخانه‌ای در تحلیل‌های بین‌کشوری، کمتر از سهم دوره‌های زمانی قبلی است. این واقعیت به ویژه وقتی مصداق دارد که سهم اشتغال مد نظر باشد زیرا رابطة بین اشتغال و رشد تولید کارخانه‌ای، در حال تضعیف بوده و در برخی کشورهای ثروتمند حتی کاهش مطلق میزان اشتغال کارخانه‌ای دیده می‌شود: تیمر و همکاران او نشان می‌دهند که میزان بهره‌وری کارخانه‌ای در کلیه مناطق در حال توسعه، بیشتر از بخش خدمات باقی مانده است. بسط نسبیِ خدمات، به علت «اثر بازتخصیص ایستا» به تأثیری مفید بر رشد بهره‌وری کل انجامیده است (زیرا میزان بهره‌وری خدمات بیشتر از میانگین بهره‌وری کشوری است) در حالی که جنبه پویای این بازتخصیص، غیرسازنده بوده است (زیرا بهره‌وری خدمات، کمتر از بهره‌وری در بخش‌های رو به نزول از قبیل تولید کارخانه‌ای است). با این حال تفاوت‌های منطقه‌ای در این زمینه وجود دارد و سهم خالص خدمات از رشد بهره‌وری کل، در آفریقا بیش از سهم کارخانه‌ای بوده، در حالی که در آمریکای لاتین بسیار کمتر از آن و در آسیا تقریباً برابر با آن بوده است. «ویس و جلیلیان» عملکرد بهره‌وری خدمات را تجزیه کرده و نشان دادند که آن عملکرد در برخی از شاخه‌های خدمات خیلی سریع‌تر از دیگر شاخه‌ها بوده است. پس می‌توان نکته‌ای را دریافت که لازم نیست کلیه شاخه‌های پویای «پیشرفته» در یک کشور کم‌درآمد، در بخش کارخانه‌ای متمرکز شوند و شاخه‌هایی از بخش خدمات در حال نشان دادن نوعی پویایی هستند که در گذشته به تولید کارخانه‌ای نسبت داده می‌شد.

   البته کارهای تجربی اخیر، بر اهمیت تولید کارخانه‌ای برای رشد اقتصادی صحه گذاشته است (به ویژه در درآمدهای اندک که می‌تواند منبع اشتغال مناسبی با بهره‌وری بسیار بیشتر از سایر بخش‌های نظام اقتصادی باشد). تولید کارخانه‌ای در درآمدهای بالاتر نمایانگر یک فعالیت پویای مهم با امکان مبادله بین‌المللی است. ثابت شده است که گذار در ساختار اقتصادی (خواه بر حسب سهم ارزش افزوده، خواه در اشتغال یا صادرات)، اگر به نفع تولید کارخانه‌ای باشد، با رشد اقتصادیِ سریع‌تر، همبسته است. این واقعیت در مورد «شتاب‌گیری‌های رشد» (دوره‌های رشد مداوم GDP) با شواهدی همراه است. این موضوع شاید تا حدی گذار به سوی افزایش فعالیت‌های صادراتیِ ناشی از صادرات کالاهای کارخانه‌ای را نشان دهد. همچنین گذار در ساختار اقتصادی به نفع تولید کارخانه‌ای در آسیا با افزایش رشد بهره‌وری کل همبسته بوده و گذار علیه تولید کارخانه‌ای در آمریکای لاتین و آفریقا با کاهش رشد بهره‌وری کل همبسته بوده است. لازم است بگوییم که در برخی کارهای تجربی، بین رشد اقتصادی و سهم بخش خدمات از GDP، پیوندهایی در نظر گرفته‌اند، بنابراین اثرگذاری شاید منحصر به تولید کارخانه‌ای نباشد.

تولید کارخانه‌ای پس از سال 1960، و توسعه ناهمسان

کشورهایی که در دهه 1950 به «در حال توسعه» شناخته می‌شدند، سهم بسیار کوچکی از تولید کارخانه‌ای جهان را در اختیار داشتند. آمارهای دقیقی در دست نیست، ولی تخمین‌ها نشان می‌دهد که به استثنای چین که داده‌های مقایسه‌شدنی درباره‌اش وجود نداشت، آن سهم در سال 1960 به 8 درصد نمی‌رسید (جدول 1.1).   ناهمسانی منطقه‌ای در سال 1960 از پیش وجود داشت به طوری که کشورهای در حال توسعه در آمریکای لاتین حدود 5 درصد ارزش افزوده کارخانه‌ای جهان، آفریقایی‌ها 8/0 درصد آن، و کشورهای جنوب و شرق آسیا (به استثنای چین) 8/1 درصد از آن را به خود اختصاص می‌دادند. آن تصویر در سال 2004 کاملاً دگرگون شده بود زیرا همان کشورها (به استثنای چین) اندکی کمتر از 20 درصد تولید کارخانه‌ای جهان را در دست دارند. سهم هر دو منطقه آفریقا و آمریکای لاتین اندکی بیش از سهم آنها در سال 1960 بود ولی سهم آسیا 9 واحد درصد بیشتر شده بود که ناشی از صنعتی شدن سریع در کره، سنگاپور، مالزی و تایوان، همراه با رشد ملایم‌تر – ولی از لحاظ مقداری بزرگ‌تر – در هندوستان بود. تأثیر نسبتاً تازة چین بر اقتصاد جهانی، در سهم 5/8 درصدی آن کشور از تولید کارخانه‌ای دنیا در سال 2004 معلوم می‌شود.

جدول 1.1 تخمین سهم درصدیِ کشورهای در حال توسعه از ارزش افزوده تولید کارخانه‌ای جهان (1960 تا 2004 به قیمت‌های ثابت 1990)

            آفریقا      جنوب و شرق آسیا (الف)     چین       آمریکای لاتین       کشورهای در حال توسعه

1960    8/0       8/1                   9/4       9/7

2004    1/1       8/10                 3/5       6/19

2004 (ب)          0/1       10        5/8       9/4       6/26

الف: به استثنای چین. ب: شامل چین.

 

در تخمین‌های مختلف، بین کشورهای «صنعتی» و «در حال صنعتی شدن»، فرق گذاشته شده است و گروه صنعتی که درآمد بیشتری دارد، اکنون شامل کره، سنگاپور، تایوان و مالزی است که به علت رشد سریع و توسعه صنعتی خود، از گروه کشورهای در حال توسعه، به گروه صنعتی وارد شده‌اند. اگر چین هم در گروه «در حال صنعتی شدن» محسوب گردد، این کشورها در سال 1992 حدود 18 درصد ارزش افزوده کارخانه‌ای دنیا را به خود اختصاص می‌دادند ولی آن سهم در سال 2012 تقریباً به دو برابر یعنی 35 درصد رسید. در همان سال فقیرترین‌ها یا کمتر توسعه‌یافته‌ترین‌ها در گروه در حال صنعتی شدن، فقط 9 درصد ارزش افزودة این گروه یا اندکی بیش از 3 درصد ارزش افزوده جهانی را شامل می‌شدند. این بسط کارخانه‌ای فقط به فعالیت‌هایی با فناوری نازل و کاربر محدود نمی‌شد زیرا تخمین‌هایی هست که نشان می‌دهد برخی کشورهای در حال توسعه نیز سهم خود از ارزش افزوده در شاخه فناوری متوسط و پیشرفتة کارخانه‌ای را افزایش داده‌اند. در آمریکای لاتین و حاشیه صحرای آفریقا که صنعتی شدن خیلی کندتر رخ داده و در عمل در برخی کشورها پَس رفته است، چنین وضعی برقرار نیست و سهم آنها در برخی شاخه‌ها کاهش یافته است.

   الگوی مشابهی در مورد صادرات کالاهای کارخانه‌ای دیده می‌شود. سهم گروه کشورهای در حال توسعه از صادرات کارخانه‌ای در سال 1963 اندکی کمتر از 6 درصد تخمین زده می‌شد که تا سال 2005 با رشدی سریع به اندکی کمتر از 31 درصد رسید. از لحاظ منطقه‌ای سهم آمریکای لاتین در آن دوره 3 واحد درصد زیاد شد در حالی که سهم آفریقا از مقدار اولیه اندک، حتی 5/0 درصد افت کرد. چین در اعداد سال 1963 گنجانده نشده ولی سهم آن از تولیدات کارخانه‌ای جهان در سال 2005 معادل 4/9 درصد بود. با استفاده از دسته‌بندی «صنعتی» و «در حال صنعتی شدن»، سهم گروه دوم از صادرات محصولات کارخانه‌ای از 14 درصد در سال 1997 به 30 درصد در سال 2011 رسید، هرچند که نیمی از سهم سال 2011 (5/11 درصد صادرات جهانی آن محصولات) به چین مربوط می‌شد.

   آثار تولید کارخانه‌ای بر اشتغال نیز منبع درآمد مهمی برای فقرا و خانواده‌های ایشان در کشورهای نسبتاً کم‌درآمد است. با این حال با توجه به بهره‌وری نسبتاً زیاد در بخش کارخانه‌ای، سهم اشتغال در این بخش در اکثر کشورها کمتر از سهم ارزش افزوده آن است. داده‌های پایگاه دادة یونیدو نشان می‌دهد که سهم تولید کارخانه‌ای از کل اشتغال، بسته به میزان درآمد هر کشور بین 10 تا 20 درصد است در حالی که سهم ارزش افزوده‌اش گاهی به 30 درصد هم می‌رسد.

   از لحاظ جابجایی گسترده بین مناطق جهان، با توجه به رشد سریع‌تر برای ارزش افزوده در گروه در حال توسعه، نوعی جابجایی عمده در مشاغل کارخانه‌ای رخ داده و در خلال دوره 1970 تا 2012، کاهش اشتغال رسمی در مراکز صنعتی قدیمی اروپا، آمریکای شمالی و ژاپن دیده می‌شود. این کاهش با رشد چشمگیر اشتغال کارخانه‌ای در کشورهای در حال صنعتی شدن – به ویژه چین و سایر بخش‌های شرق آسیا – جبران می‌گردد. سهم چین از اشتغال رسمی کارخانه‌ای جهان از 10 درصد در سال 1970 به 34 درصد در سال 2010 رسید (جدول 2.1). در دوره مذکور در همه مناطق در حال صنعتی شدن، رشد خالص اشتغال رسمی کارخانه‌ای دیده می‌شود ولی میزان افزایش و نیز تعداد مطلق مشاغل در آفریقا اندک است. با این حال، این اعداد اشتغال بدون در نظر گرفتن بخش کارخانه‌ای غیررسمی (که در کشورهای کم‌درآمد نسبتاً بزرگ‌تر است) و نیز مشاغل خدماتیِ مرتبط با صنعت است که در دو دهه گذشته اهمیتی بسیار بیشتر یافته‌اند زیرا بنگاه‌های کارخانه‌ای به برون‌سپاری خدمات خود به عرضه‌کنندگان تخصصی روی آورده‌اند. وقتی این حذف شدگی‌ها را هم در نظر بگیریم، تعداد کل مشاغل کارخانه‌ای خیلی بیشتر خواهد بود.

 

جدول 2.1 اشتغال کارخانه‌ای رسمی: مناطق و کشورهای منتخب، 1970 تا 2010.

منطقه     تعداد سال 1970، میلیون نفرسهم از اشتغال کارخانه‌ای جهان (درصد)           تعداد سال 2010، میلیون نفرسهم از اشتغال کارخانه‌ای جهان (درصد)

اروپا      40        6/28     31        5/15

آمریکای شمالی      20        3/14     14        9/6

شرق آسیا و حوزه اقیانوس آرام           31        2/22     97        4/48

جنوب و مرکز آسیا6          3/4       20        0/10

آمریکای لاتین و کارائیب      6          3/4       19        5/9

کشورهای منفرد

ایالات متحده         2/18     13        7/12     4/6

ژاپن       9/10     8/7       3/7       6/3

انگلستان 8          69/5     3/2       1/1

آلمان      2/8       9/5       2/6       1/3

چین       2/14     1/10     8/68     3/34

هندوستان7/4       4/3       8/11     9/5

برزیل     1/2       5/1       7/7       8/3

کره        8/0       6/0       3/1       6/0

اندونزی 5/0       4/0       2/4       1/2

ویتنام     04/0     03/0     4/4       2/2

بنگلادش 2/0       2/0       1/5       5/2

 


 

 

توسعه پایدار

 

وقتی «باشگاه رم» اصطلاح «معضل جهانی» را برای بحران زیست‌محیطیِ اوایل دهه 1970 وضع کرد، قصد داشت پیوندها و تعاملات پویای بین ابعاد مختلف آن مشکل – یعنی پیوندها و پیامدهای ناگواری را که در تمام جهان منعکس می‌شوند – در آن واژه نشان دهد . قدمت ریشه‌های نهادی آن بحران – در کنار ابعاد اجتماعی، سیاسی و اقتصادی، و ملاحظات فرهنگی، معنوی و ذهنی مرتبط با آن – را می‌توان مقارن با ظهور اقتصاد سرمایه‌داری از دلِ انقلاب‌های علمی و صنعتیِ انگلستان دانست. تغییر جهان‌بینی که از ایدئولوژی روشنگری سر بر آورده بود، در کانون این تغییر دیدگاه‌ها قرار داشت و موجب شد که طبیعت، سرخوردگی و پریشانی قوای خود را بر ابعاد مادی و معنوی زندگی انسان‌ها حاکم سازد . الگوی علمی جدید در کنه روشنگری بود که رابطه بین انسان و طبیعت را دگرگون کرد و همراه با سرمشقِ سرمایه‌دارانه برای تولید و مصرف، منجر به «میزانی» از تغییرات و «مقیاسی» از تخریب گردید که پیش از آن هیچگاه ممکن نبود. همراه با این‌ها، فرآیند استیلای «شمالی‌ها» که با مستعمره‌سازی برای تصاحب منابع، بازارها و زمین‌ها اجرا شد – و بعدها با جهانی‌سازی تجارت، تخصص فناورانه، ایجاد بازار پول و ارتباطات، گسترش یافت - در نهایت به آسیب‌های جهانی بر طبیعت و زندگی انسان‌ها منجر گشت. ویتوسک و همکارانش دو دهه قبل گفتند: «هرگونه تباین بین «زیست‌بوم‌های دست‌نخورده» و «نواحیِ در معرض دستکاری انسان» که ممکن بود در گذشته وجود داشته باشد، اکنون از میان رفته است». امروزه کره زمین به فراتر از مرزهایی رسیده است که بتوان از آنها به مشکلات زیست‌محیطی و پیامدهای اجتماعی مرتبط با آن مشکلات یاد کرد. با این حال سهم همه از این پیامدها یکسان نیست و جنبش «عدالت زیست‌بومی» نیز بر آن بی‌عدالتی صحه می‌گذارد: فقرا بار پیامدهای تخریب زیست‌محیطی را به شکلی نامتناسب، بیش از دیگران به دوش می‌کشند. آسیب‌های اجتماعی و زیست‌محیطی، و تقلای کنار آمدن با آنها منجر به مطرح شدن مفهوم «توسعه پایدار» و ظهور آن در دستور کار بین‌المللی در دهه 1970 شد   .

   فقدان عدالت زیست‌بومی در دوره حاضر، سابقه قدیمی‌تری نیز دارد. در انگلستان در میانه قرن نوزدهم، به واسطه مداخله دولت، آزمایش دامنه‌داری در حوزه مهندسی اجتماعی انجام شد. آن اقدامات با تصاحب زمین‌های مشاع آغاز گشت که در ظاهر به عنوان فرآیندی مردمی و مردم‌سالارانه – با نظارت مجلس قانونگذاری – وانمود شد، در حالی که در عمل با تحریک مالکان بزرگ انجام گرفت.   تبدیل انگلستان به یک جامعه صنعتی – که به واسطة قدرت صنعتی شدن به شیوه سرمایه‌دارانه رخ داد – مقیاسی کوچک از نظام اقتصاد پولی جهانیِ امروزی، و الگوی فراگیرِ آن در کسب سود و سلطه را پدید آورد. آن نظام نشان داد که تجارت آینده – بین مستعمرات و استعمارگران – تا چه اندازه مخدوش و نامتوازن خواهد بود، و چگونه زندگی مردم «جنوب» با منافع قدرتمندانه و ظاهراً تزلزل‌ناپذیرِ «شمال»، دگرگون خواهد گشت. انقلاب‌های صنعتی و علمی جدید در قرن بیستم، معلوم کرد که قدرت «شمالی»، در لباس مبدّلِ «توسعه» و «کمک»، به اثرگذاری بر کشورهای در حال توسعه ادامه خواهد داد. مفهوم دست نامرئی آدام اسمیت، بازسازی شد تا بر هرچه اقتصاد بازار آزاد سرمایه‌داری می‌خواست انجام ‌دهد، صجه بگذارد. برنامه‌های متفقین که پس از جنگ جهانی دوم در برتون وودز ساخته و پرداخته شد، منجر به انواع روش‌های به کارگیری قدرت بر سر مردم و طبیعت – با توسل به جهانی‌سازی نظام اقتصادی – گشت که با ایجاد ساختارهای تحت سلطة شمال از قبیل بانک جهانی، صندوق بین‌المللی پول، و سازمان تجارت جهانی، تقویت می‌شد . این نهادها که راه‌اندازی شده‌اند تا دنیا را به روشی «مردم‌سالارانه» اداره کنند، نشان داده‌اند که اصلاً مردم‌سالارانه نیستند. آنها ساختارهای بازار آزاد را بر زندگی اقتصادی مردم در گوشه و کنار جهان تحمیل کرده و باعث پیدایش چیزی می‌شوند که به شکل‌های مختلف به یک بازار «آزاد» واحد جهانی و نامتقارن می‌انجامد. این بازار به مردم فقیر و ضعیف دنیا، «آرنج نامرئی» ]به جای دست نامرئی[، عرضه کرده است ]به شدت به دهان ایشان کوبیده است[. این برتری نئولیبرال از اوائل دهه 1990 (از زمان «اجماع واشینگتون») از اهرم مشوق‌ها و تحریم‌های مالی در مقیاس بین‌المللی نیز بهره‌مند شده است تا اوضاع را در کشورهای توسعه‌یافته و نیز نوخاسته، «به نفع خود پیش ببرد» و با از میان بر داشتن یارانه‌های حکومت‌ها برای تولیدکنندگان، و کنار گذاشتن تعرفه‌های خارجی («تعدیل ساختاری»)، سلطه‌ای تمام و کمال بر بازار پیدا کند. این اصلاحات بازار در نهایت به بهای نابرابری داخلی روزافزون و غارت منابع داخلی، منجر به رشد اقتصادی شتابان در کشورهای BRIC (برزیل، روسیه، هندوستان و چین) گردید.

    نوشته‌های نئومارکسی درباره مسائل زیست‌محیطی که در اواخر قرن بیستم مطرح گردید، به آشکار کردن آثار سلطة گذشته کمک کرد و بحث‌های «پایداری» را بر اساس یک الگوی علمی، از حالت تمرکز بر سلطة «شمال» به سوی «حفاظت از طبیعت» کشاند. در آن الگو به جدایی‌ناپذیری مسؤولیت اجتماعی و زیست‌محیطی توجه شده و نشان داده شد که چگونه از قدرت و علم برای سلطه بر مردم و محیط زیست استفاده می‌شود. گمان می‌شد که علل اصلی معضل جهانی، در ابزارهای تولید و مصرفِ سرمایه‌داری، در نهادهایی که برای پشتیبانی از آن ابزارها تأسیس شده‌اند، و در قدرت نامتقارنی نهفته است که آن نهادها نماینده‌اش هستند. با این حال چنان تحلیلی با نگاه به گذشته، فقط تا اندازه‌ای دقیق بود و به شدت جبرگرایانه به نظر می‌رسید.

   معضل جهانیِ امروز، تصویری از پیامدهای تشدید شدة اقتصاد سیاسی سرمایه‌داری و استعمارگری تاریخیِ سرمایه‌داری در بخش اعظم دنیاست که علاوه بر «نظام‌های لیبرال-دموکراسی»، نظام‌های اقتصادی خودکامه – به ویژه روسیه – را نیز در بر می-گیرد. علاوه بر این در چین از سال 1990 یک نظام اقتصادی پیوندی (دوگانه) شکل گرفته که مؤلفه‌های سوسیالیسم دولتی را با یک نظام بسیار پویای مبتنی بر بازار در هم آمیخته است. افزایش شدیدِ حجم تجارت جهانی و به ویژه قد علم کردنِ چین، همچنان به دنیای توسعه یافته منفعت رسانده و حداقل فایده‌اش، کاهش هزینه زندگی جمعیت مردم‌سالارِ آن کشورها بوده است، در حالی که گرایش‌های فراگیرِ سکولار در کشورهای سرمایه‌داریِ شمال، در کشورهای تازه صنعتی شده (NICs) نیز ریشه دوانده‌اند. نابرابری بین کشورهای غنی و فقیر موجب شده که کشورهای فقیر ناچار به پیروی از سیاست‌های «بازارپسند» و استقبال از نگرش سرمایه‌دارانه به بازار آزاد شوند.   کشورهای در حال توسعه، از هوس‌های مصرف‌گرایانه «شمال» تقلید کرده و نخبگان «جنوب» از روش‌های زندگیِ تازه کشف شده‌ای لذت می‌برند، در حالی که میزان پایه سلامت، رفاه و آموزش برای اکثریت مردم، حاصل نشده است. فرآیند جهانی شدن – که با توسل به هر دو دسته رسانه‌های «قدیم» و «جدید»، و با استفاده از الگوهای مصرف به اجرا در آمده است – به اطمینان از تداوم سلطه ارزش‌های مبتنی بر بازار رسیده و این دستاورد را به ویژه با گسترش اینترنت به دست آورده است. بُرد جهانی فناوری اطلاعات و رسانه‌های جدید، ممکن است حتی به مثابه نوعی اصلاح فرآیندهای قدیم – از قبیل مصادره مشاعات و میل به جهان‌خواری – شود. با این حال قدرت‌های «جهان‌خوار» امروزی احتمالاً همان شرکت‌های چندملیتی بوده و اغلب ثروتمندتر و قدرتمندتر از حکومت‌های منفرد هستند که در سیاست‌هایشان حداقل اندکی اشاره به «مسؤولیت اجتماعی شرکت‌ها» می‌شود. آن شرکت‌ها همچنین «گریزپا»تر از حکومت‌ها بوده، قادرند در هر کجای جهان، ثروت را با ساختمان کارخانه‌ها تعویض کنند. بحرانی که با جهانی شدنِ فرهنگی و اقتصادی برانگیخته شد، در تغییرات آب و هواییِ انسان‌ساز نیز یک قرینه مادی دارد. آن تغییرات، چالشی برای سیاست بین‌المللی است که به شدت باعث پیچیده شدن آن گشته، زمینه‌های جدیدی برای اختلاف سیاسی پدید آورده است. رعایت ملاحظات سیاست تغییرات آب و هوایی، مستلزم کاهش جدی در آثار زیست‌محیطی صنایع کارخانه‌ای است که آن هم مستلزم دگرگونی بنیادی در ساختارهای اقتصادی و فرآیندهایی است که در تحلیل متعارف اقتصادی از آنها غفلت می‌شود و در مقیاس بحث‌های صنعتی و نهادی، مورد انکار یا مقاوت قرار می‌گیرند.

   خصیصه اصلی الگوهای تولید و مصرف، یعنی موضوع ارزش‌ها، شالوده اکثر دردسرهای جدی زیست‌محیطی بوده است. ردکلیفت می‌گوید که ما اصطلاح «استاندارد زندگی» را با «کیفیت زندگی» اشتباه گرفته، جامعه‌ای از مصرف‌کنندگان ساخته‌ایم که اهداف سرمایه‌داری برای آسان‌تر دستکاری کردن کسب و کارها را تقویت کرده و به نابودی نگرش مارکسی که طبقه کارگر را عامل تغییر می‌دانست، انجامیده است. این رویه موجب مشروع شدنِ احاطة شرکت‌های بزرگ بر انتظارات و رفتارها می‌شود درحالی که به دست آوردن منزلت اجتماعی فردی در نسخه سرمایه‌دارانة «زندگی خوب»، بر دغدغه‌های «خیر جمعی» پیشی می‌گیرد. از نتایج قهری این رویه، شکل‌گیری برخی جنبش‌های اجتماعی بوده است که – علیرغم تفاوت‌های معرفت-شناسانه و سیاسی – از لحاظ دغدغه‌های زیست‌محیطی، اجتماعی و مباحث مربوط به عدالت، با یکدیگر پیوند دارند. شاید این پیوندها نمایانگر فرصت بالقوه تغییری باشد که الگوی جانشینِ قدرتمندی برای اقتصاد سیاسی سرمایه‌دارانه فراهم سازد.

شورش زیست‌محیطی

ضد حمله علیه قدرت جهانی‌سازی و سرمایه‌داری بازار، در فریاد اعتراض علیه اثر آن پدیده‌ها بر محیط زیست (یا علیه سایر جلوه‌های نهادیِ سلطه) دیده می‌شود. ابتکار عمل این اعتراض‌ها به راشل کارسن – و ماجراهای پشت پردة صنایع شیمیایی – مربوط است که به خوبی مستند شده و تنها لازم است اشاره‌ای مختصر به کلیات آن بکنیم.   گفتمان زیست‌محیطی در دهه‌های 1960 و 1970 در چشم‌اندازی استوار شده بود که فراگیرتر و «سیاسی‌تر» از گفتمان «حفاظت» بود. آن افراد، پیامدهای صنعت و اقتصاد سرمایه‌داری را هویدا کرده و موجب تردید در تلقی سیاسی غالب شدند که طبق آن، رشد اقتصادی فی‌نفسه – اگر فارغ از قید و بند باشد – مشکلات زیست‌محیطی و نیز اجتماعی را رفع خواهد کرد. شور آن جنبش اولیه و تأکیدش بر ارزش-های زیست‌محیطی و اجتماعی را شاید امروزه بتوان در روندهای اجتماعی جدید از قبیل اعتراض علیه غذاهای دستکاری شدة ژنتیکی، جهانی شدن و تخریب «طبیعت» پیدا کرد. با این حال خود جنبش «زیست‌محیطی» هم تا حد زیادی به کام الگوی غالب یعنی «مدیریت زیست‌محیطی» کشیده شده و از برخی پیشگامی‌های اخلاقی که روزی به آنها پایبند بود، دست کشیده است. در «طرحی برای بقا» ، تخریب بازگشت‌ناپذیرِ مجموعه‌های پشتیبانِ حیات، و نیز فروپاشی جامعه انسان‌ها پیش‌بینی شده بود. تأسیس باشگاه رم و انتشار «محدودیت‌های رشد» ، دوباره گفتمانی نومالتوسی برقرار کرد و دردسرِ جدید را در اصل ناشی از رشد تصاعدی جمعیت و تأیید عقیده هاردین دانست که مردم از اولویت دادنِ «منافع جمعی» بر «منافع فردی» ناتوان هستند. از وقتی نومارکسیست‌ها به بحث پیوستند، معلوم شد که تمرکز «محدودیت‌های رشد» بر «کمیابی»، به غفلت از گفتمان «توزیع» دچار است. مدتی بود که اختلاف نظرها به جدالی تبدیل شده بود که چه کسی باید گفتمان را – بر اساس پیوند بین قدرت و دانش – تعریف کند و بسازد. مخالفان شورش زیست‌محیطی، هر دوی «صحنه‌پردازی‌های روز مصیبت» و گزینه «آرمان‌شهری» را که در «طرحی برای بقا» ارایه شده بود، به سخره می‌گرفتند. «طرفداران وفور نعمت» از قبیل برسفورد و مدوکس هم به تخصص فنی دل خوش کرده بودند که شامل منابع و انرژی فراوان، توانایی «انقلاب سبز» برای تغذیه کردنِ جمعیت‌های گرسنه، و راه‌حل‌های فنی برای مشکلات تولید منابع بود. جامعه کسب و کار – که در ابتدا موضع دفاعی اتخاذ کرده بود – خیلی زود توان چشمگیر خود را منسجم کرد تا با ابزارهای مختلف قهری - و بیش از همه با تسلط بر آرای عمومی از طریق سلطة فراگیری که دنیای ذهنی عموم را با رسانه‌ها به بردگی گرفته است – آن آرمان زیست‌محیطی را تخریب کند. 

   نوع جدیدی از حملات و جدال سلطه‌گرایانه متفاوتی هم از اردوی گروه‌هایی با دغدغه اجتماعی برخاست که گمان می‌کردند «بحران زیست‌بومی»، دستاویزی برای مشروع جلوه دادنِ بی‌توجهی به معضلات بی‌عدالتی اجتماعی، جنگ، آثار سرمایه‌داری، و ادامة تضعیف فقرا و ضعفا شده است. کلارک در آن زمان گفت که بحران زیست‌بومی، نوعی وسیله جلب توجه به مصیبت‌های اجتماعی نبوده، بلکه «نتیجه» آنهاست. با این حال برداشت‌ها درباره ظهور دوگانگی بین دغدغه‌های «زیست‌محیطی» و «اجتماعی»، و نیز گمان‌هایی درباره به حاشیه رفتنِ عدالت اجتماعی به نفع اصرارهای «گروه شمال» بر مباحث زیست‌محیطی، به یکی از نگرانی‌های رو به رشد – به ویژه در کشورهای در حال توسعه – تبدیل گردید. آن نگرانی، بر گفتمان زیست‌محیطی بین‌المللی – به ویژه بر تدارک «همایش استکهلم درباره محیط زیست» - اثر گذاشت و در «گزارش کمیسیون جهانی محیط زیست و توسعه» به نام «آینده مشترک ما» در سال 1987 تجلی یافت.

   شکل بالقوه دیگری از مصادرة سلطه‌گرانه نیز لازم به شرح است: خاستگاه تحلیل معرفت‌شناسانه و هستی‌شناسانة دردسر جهانی، عمدتاً از دنیای شمال بوده است. خود برآوردهای رشدِ «گرایش به محیط زیست» نیز اکثراً از دنیای صنعتی ارایه شده-اند و ردکلیفت در سال 1984 درباره مقایسه‌های بین‌المللی که صرفاً مبتنی بر تجربه اروپا یا آمریکای شمالی باشند، هشدار داد. این هشدارها از دلِ دنیای شمال در نوشته‌های نویسندگانی از «جنوب» منعکس گردید که ادعا می‌کردند «گرایش زیست محیطی شمالی» نوعی بسط سلطه فراگیر «شمال» و دست‌درازیِ جهانیِ آن است. «قالب‌بندی» مفهوم «توسعه پایدار»، نمایان کننده ساختارهای شمالی و به ویژه گونه‌ای از مصادره و استیلای شمالی بود که گاهی تلاش می‌کرد با توسل به زمینه‌های اخلاقی عالی، ریشه‌های معضل زیست‌محیطی را بپوشاند. مثلاً گرایش مداومی به نسبت دادن علل توسعه ناپایدار به سایر علت‌ها – از قبیل رفتار فقرا در کشورهای در حال توسعه – وجود دارد. خواهیم گفت که گمان می‌کنیم آنچه امروز نیز همانند سال 1997 نیاز داریم، نوعی «شرح معضل» به شیوه‌ای فراگیرتر است که جهان‌بینی‌ها و فرهنگ‌هایی غیر از صرفاً آمریکای شمالی نیز در آن لحاظ شده و رویکرد همه‌جانبه‌تر و استدلالی‌تری در آن وجود داشته باشد.

جدلِ بین‌المللی درباره توسعه پایدار

جنبش زیست‌محیطیِ دهه 1960 تا حد زیادی مبتنی بر تصوری نسبت به طبیعت بود که از لحاظ علمی، برساختة «شمال» بود ، عمدتاً برخاسته از جنبش اولیه «حفاظت» آمریکایی بود و اویوردان آن را به مثابه نوعی بهره‌برداری سازماندهی شده از منابع و نوعی برنامه‌ریزی اقتصادی منطقه‌ای می‌دانست. چون آن بحث‌ها تحت تأثیر افکار و مفاهیمِ حوزه توسعه قرار گرفت، استدلال‌های «محیط زیست و توسعه» منجر به گفتمان جدیدی گردید ولی «شمال» همچنان از چشم‌انداز «حفاظت»، به شناسایی مشکلات و راه‌حل‌ها می‌پرداخت. پذیرش اصطلاح «توسعه پایدار» باعث برخی دردسرهای معرفت‌شناختی و اخلاقی می-شود که به مجادلات جدی انجامیده‌اند؛ ولی نشانه رخ دادن نوعی دگرگونی در گفتمان زیست‌محیطی است. آن مجادلات – که حتی شامل رد کردن اصطلاح مذکور می‌شود – نتوانسته است از مصادره شدن به دست برخی گروه‌ها رها شود و در موضوع «سبز» به یک مفهوم اصلیِ خطابه‌ای تبدیل گشته است.‌ برخی نویسندگان با موضع‌گیری علیه برداشت‌های بدبینانه درباره این موضوع، همواره این مفهوم را قادر به ایجاد رویکردهای مردم‌سالارانه‌تر و فراگیرتر به زندگی در کنار طبیعت و در کنار سایر انسان-ها دانسته‌اند؛ در حالی که برخی دیگر آن را مایه مشروعیت بخشیدن به نگرش‌های دنیای جنوب قلمداد کرده‌اند.

 در نشست‌های بین‌المللی درباره محیط زیست و توسعه پایدار – از همایش استکهلم در سال 1972 تا UNCSD (ریو به علاوه 20) در سال 2012 – و نیز «راهبردها و گزارش‌ها»ی بین‌المللی، گرایش به مشروع جلوه دادن توانایی و چیرگیِ «شمال» و در عین حال تلاش ظاهری‌اش برای یافتن «راه‌حل‌ها» دیده می‌شود. بخش بزرگی از امیدها نسبت به استدلالی بودن بحث‌های توسعه پایدار – که امری ضروری است – از این نشست‌ها حاصل شده است. با این حال آن نشست‌ها توسط سازمان ملل – که تحت نفوذ «شمال» است – سازماندهی شده و هرچند مجالی برای اعتراض نیز فراهم کرده‌اند، بیشتر به ترویج دستور کارهای هدایت شده توسط «شمال» پرداخته‌اند. این دستور کارها از لحاظ کاستی‌ها و نیز محتوایشان، همچنین به علت حضور یا عدم حضور شخصیت‌های مهم سیاسی از شمال – مثلاً رییس جمهور ایالات متحده – و نیز وجود قدرت وتو در آنها (که نشان می‌دهد قدرت در دست چه کسانی است) مایه تعجب بوده‌اند. سلطه نهادی در این نشست‌ها همچنین در وابستگی شدید به حمایت شرکت‌های بزرگ، نمود یافته است. به دشواری می‌توان نادیده گرفت که همدستی بین این عوامل غالب، تعیین کننده نتایج بحث‌های بین‌المللی درباره محیط‌زیست و توسعه پایدار است. پس از تقلاهای بسیار، صدای سازمان‌های غیرحکومتی و گروه «جنوب»، به تدریج در حال شنیده شدن است؛ هرچند که آنان هنوز از قدرت برابر برخوردار نشده‌اند.

   این گونه ناهمسازی بین «شمال» و «جنوب»، بیان اوصافِ تدارکات همایش استکهلم است زیرا کلیه نشست‌های بین‌المللی بعدی و خطابه‌های رسمی درباره محیط زیست و توسعه پایدار، بر مبنای آن شکل گرفتند. تقلای «جنوب» علیه نسخة تحت سیطرة «شمال» برای محافظت از محیط زیست در برابر صنعت‌گرایی و آلودگی‌ها، موجب شد که دستور کار «همایش ملل متحد درباره محیط زیست انسان» (UNCHE) تغییر کرده و از تمرکز بر «مسؤولیت اجتماعی» به تمرکز بر قرینة آن یعنی اصل اخلاقی «عدالت اجتماعی» بلغزد. فاش شدن گفتمان یک‌سویه‌ای که نگرانی‌های اکثریت فقیر را نادیده می‌گرفت – همان اکثریت فقیری که به دنبال حق خود برای رسیدن به پیشرفت توسعه‌ای از طریق صنعتی شدن بودند – نشان داد که «شمال» تا چه اندازه «تفوق» اقتصادی و «تخصص» علمی خود را بدیهی می‌داند. دستور کار شمال مبتنی بر آموزه‌ای نومالتوسی بود که «به نظر نمایندگان کشورهای درحال توسعه، به شدت ناخوشایند می‌آمد». هنوز بحث باقی است که کشورهای در حال توسعه چقدر بر گفتمان UNCHE اثر گذاشتند. شاید زمینه‌های مفهومی جدیدی کنار گذاشته شد ولی چندان به استدلال‌های «فقر» و «آلودگی» توجه نشد که مقدمه‌ای بر کاستی «همایش ملل متحد درباره محیط زیست و توسعه» (UNCHE) در زمان 20 سال پس از آن گردید. علاوه بر این، طرفداران محیط زیست با «تأکید ترمیمی» برکم کردن خسارت به محیط زیست – بدون بازنگری در توسعه – و عزم آشکار برای «موجه جلوه دادن محیط زیست به مثابه یکی از آثار بیرونی اقتصادی»، مخالف بودند. هر دو تحلیل ذکر شده نشان داد که تقلای قدرت اقتصادی – همان تقلایی که در آن همایش موجه دانسته شد – بی‌تردید بازندگان را «محیط زیست و فقرای جنوب» قرار خواهد داد. با این حال به معنای فوکوییِ کلمه، ظرفیت دنیای در حال توسعه برای اِعمال قدرت و اثرگذاری بر دستور کار بین‌المللی، به اثبات رسیده است. آن ظرفیت می‌توانست باعث متزلزل شدن سلطه‌ای شود که بر دستور کار محیطزیست/توسعه پایدار اِعمال شده بود؛ هر چند که احتمال احیا شدنِ عزم جدید برای حفظ قدرت شمال در دستور کار مذکور، یکی از پیامدهایی بود که می‌شد برای نشست‌های بعدی پیش‌بینی کرد.

 

 


نظر

آثار نوربرت الیاس (1990-1897) جایگاه مهمی در نظری? اجتماعی معاصر دارد و به‌خوبی نشان می‌دهد ترکیب مؤلفه‌های پویای جامعه‌شناسی کلاسیک با بهره‌گیری روشنفکرانه از شواهد تجربی گوناگون چه ثمراتی در بر خواهد داشت. اصطلاحات و مفاهیم ابداعی او برداشت‌های خشک علوم اجتماعی پیشین را متزلزل می‌کند و فهم خوانندگان را به فراسوی منازعات لاینحل مبتنی بر ثنویت‌هایی نظیر فرد/جامعه یا دولت/جامعه می‌برَد.

الیاس در شهر برِسْئاو به دنیا آمد که در آن زمان جزء آلمان بود و امروزه در لهستان واقع است. پس از آموختن فلسفه، به همکاری با کارل مانهایم در دانشگاه فرانکفورت پرداخت. ماکس هورکهایمر و تئودور آدورنو در همان زمان مشغول پایه-گذاری مؤسس? پژوهش‌های اجتماعی فرانکفورت بودند که الیاس نگارش کتاب جامع? درباری را در سال 1933 در آنجا به پایان رساند. به دلیل قدرت گرفتن نازی‌ها، از راه پاریس به لندن رفت و از سال 1934 تا 1939، فرایند متمدن شدن را در موز? ملی بریتانیا نوشت. این کتاب تحلیلی تاریخی دربار? شکل‌گیری ساختار شخصیت آدمی و نقدی بر روانشناسی مرسوم در دانشگاه‌های آن دوره بود. به دلیل آرای نامتعارفش تا 57 سالگی از انتصاب رسمی در دانشگاه محروم ماند تا آنکه در سال 1954 به عنوان مربی در دانشگاه لستر پذیرفته شد و بر بسیاری از جامعه‌شناسان سرآمد حال حاضر تأثیر نهاد. تأثیر پربار آثار و افکار او بر نظری? اجتماعی از ده? 1970 به‌ویژه در هلند و آلمان آغاز شد و دانشجویان نسخه‌های زیرزمینی فرایند متمدن شدن را در کنار کتاب نظارت و تنبیه فوکو می‌خوانند. تأثیر آرای متفاوت الیاس بر نظری? اجتماعی همچنان رو به افزایش است، به‌ویژه برای آنها که به تاریخ سوژگی، قدرت، دانش، خشونت، شکل‌گیری دولت، عواطف، تغییر نگره‌ها نسبت به بدن، و جنسیت علاقه‌مندند. تحلیل او دربار? روند رشد تاریخی عواطف و حیات روانشناسان? بشر، نقش مهمی در رابطه با فرایندهای کلان‌تر، ازجمله شکل‌گیری دولت، تمدن، شهرنشینی، جهانی‌شدن و توسع? اقتصادی دارد.


آرای مهم


الیاس با تواضع پا به نظری? اجتماعی نهاد و خود را آشکارا ”نظریه‌پرداز“ نمی‌نامید. در آثاری نظیر جامع? درباری و فرایند متمدن شدن، بیشتر بر کاوش‌های تجربی در خصوص مسائل خاص تاریخ و جامعه‌شناسی تأکید دارد، زیرا قصد دارد پا را از مرزبندی میان نظری? اجتماعی و پژوهش اجتماعی فراتر نهد. به‌جای آنکه آگاهانه خود را نظریه‌پرداز اجتماعی بداند، رویکردی در نظری? اجتماعی پیش می‌گیرد که ریشه در فعالیت‌های او در مقام پژوهشگر اجتماعی دارد. از آرای نظری مارکس، وبر، و نیز فروید بهره می‌گیرد تا ”نظری? جامعی دربار? جامع? انسانی، یا به بیان دقیق‌تر، نظریه‌ای دربار? فرایند رشد انسانیت فراهم آورَد که چارچوب منسجمی در اختیار علوم اجتماعی مختلف قرار دهد“.


می‌توان گفت نظری? اجتماعی الیاس حول پنج اصل مفهومیِ به‌هم‌مرتبط سازماندهی شده است:


1.اگرچه جوامع از انسان‌هایی تشکیل شده که دست به کنش خودخواسته می‌زنند، پیامد ترکیب این کنش‌ها عموماً برنامه‌ریزی‌نشده و ناخواسته است. از نظر او آنچه ”جامعه“ می‌نامیم متشکل از درهم‌تنیدگیِ ساخت‌یافت? فعالیت‌های گوناگونی است که توسط عاملیت انسان‌های مختلفی رقم می‌خورَد که هریک اهداف ویژ? خود را پی می‌گیرند، و به پیدایش شکل‌های اجتماعی‌ای نظیر ”مسیحیت،“ ”سرمایه‌داری،“ ”مدرنیته،“ و شکل‌های خاص فرهنگی و هویت‌های گروهی می‌انجامد، بی‌آنکه برای هیچ‌یک از آنها برنامه‌ریزی یا نیتی در کار بوده باشد. بنابراین، جامعه‌شناس باید سازوکار تبدیل کنش‌های خودخواسته به الگوهای برنامه‌ریزی‌نشد? حیات اجتماعی را که در بازه‌های زمانیِ کوتاه یا بلندمدت استقرار می‌یابند، شناسایی کند. الیاس هدف چنین تحلیلی را بهبود نظارت و مهار انسان بر تحولات اجتماعی می‌داند، زیرا ”مردم فقط زمانی می‌توانند به این کارکردهای درهم‌تنید? بی‌معنا و بی‌هدف تسلط یابند و معنایی بدهند، که از تمایزات و خودآیینی نسبی آنها آگاهی یابند و بتوانند آنها را به نحوی نظام‌مند بررسی کنند.“


2. افراد را فقط در وابستگی‌های متقابلشان به همدیگر و به منزل? اجزاء شبکه‌های روابط اجتماعی می‌توان شناخت که الیاس ”پیکره‌بندی“  می‌نامد. او به‌جای آنکه افراد را صاحب هویتی ”خودآیین“ بداند که با آن به تعامل با یکدیگر می‌پردازند و به چیزی به نام ”جامعه“ مرتبط می‌شوند، معتقد است ما از بیخ و بن اجتماعی هستیم و فقط از طریق ارتباط با دیگران وجود داریم و بدین طریق، نوعی ”طبیعت ثانوی“ یا منش ساخت‌یافت? اجتماعی داریم. الیاس بارها این اصل را در مقابل نگر? دیگری مطرح می‌کند که آن را هومو کلاوسوس (homo clausus) یا ”شخصیتِ بسته“ می‌داند. هومو کلاوسوس تصویر متعارف انسان در اغلب دیدگاه‌های فلسف? مدرن غربی است که بر اساس آن، انسان را دارای عاملیت خودآیین، آزاد، و مستقل می‌انگارند. به باور وی، به‌جای این تصویر، باید انسان‌ها را دارای ”شخصیتی گشوده“ دانست که بیش از آنکه عاملیت آنها خودآیین باشد در قالب ”پیکره‌بندی‌های“ اجتماعی به همدیگر وابسته‌اند. الیاس مفهوم ”پیکره‌بندی“ را ابداع می‌کند تا ”وابستگی‌های متقابل انسان‌ها را در مرکز نظری? جامعه‌شناسی بنشاند“ و تقابل اساساً نادرست ”فرد“ با ”جامعه“ را کنار بگذارد.


3. حیات اجتماعی انسان را باید بر اساس روابط آنها شناخت نه بر اساس وضعیت‌ها یا چیزها. مثلاً به‌جای آنکه قدرت را ”چیزی“ تصور کنیم که افراد، گروه‌ها، یا نهادها به درجات مختلف از آن برخوردارند، باید سخن از روابطِ قدرت راند، و ”نسبت‌ها“ و ”موازنه‌های“ دایماً متغیر قدرت میان افراد و واحدهای اجتماعی را در نظر گرفت. به‌علاوه، با چنین نگرشی پی می‌بریم که مسائل مربوط به قدرت یکسره با مسائل مربوط به ”آزادی“ و ”سلطه“ تفاوت دارد و تمام روابط انسانی اساساً روابط روابط قدرت است.


4. جوامع انسانی را فقط به منزل? فرایندهای بلندمدت توسعه و تغییر می‌توان درک کرد، نه به سان شرایط و وضعیت‌های بی-زمان.


الیاس قاطعانه بر این باور بود که جامعه‌شناس به منظور درک ساختارها و روابط جاری جامعه نباید از فرایندهای درزمانی و بلندمدت آن غافل شود. خود او از ”نیروی دگرگون‌کننده‌ای“  در سرتاسر حیات اجتماعی سخن می‌رانَد که ”جزء لاینفک تمام ساختارهای اجتماعی است و هرگونه ثبات موقت در این ساختارها به منزل? مانعی است بر سر راه تغییر اجتماعی“. یکی از پیامدهای مهم چنین دیدگاهی این است که الیاس به‌جای سخن راندن از عقلانیت، بازار، مدرنیته، یا پسامدرنیته، هم? اینها را به سان فرایند در نظر می‌گیرد؛ یعنی [فرایند] عقلانی شدن، بازاری شدن، مدرن شدن، یا حتی پسامدرن شدن.


5. تفکر جامعه‌شناسانه دایماً بین دو موضع در رفت‌وآمد است: نخست، درگیری اجتماعی و عاطفی با موضوع مطالعه، و دیگری، بی‌طرفی نسبت به آن. این واقعیت که جامعه‌شناس به مطالع? انسان‌هایی مشغول است که همگی به هم وابسته‌اند، بدین معناست که خود او نیز جزئی از موضوع مطالع? علمی است و به همین دلیل لاجرم تا حدودی درگیر پژوهش و نظریه‌پردازیِ خود می‌شود. شناختی که در علوم اجتماعی شکل می‌گیرد در دل جامعه‌ای پرورده می‌شود که خود جزئی از آن است، و از آن مستقل نیست. از سوی دیگر، این درگیری غالباً مانعی است بر سر راه درک تمام‌عیار حیات اجتماعی؛ درکی که بتواند مشکلات دیرپای روابط انسان‌ها با یکدیگر را برطرف کند یا از آنها فراتر رود. به نظر الیاس دانشمند علوم اجتماعی باید بکوشد از مفاهیم احساسی و روزمر? زندگی انسان‌ها فراتر بنگرد و ”روشی برای دیدن“ پیشه کند که فراتر از اسطوره‌پنداری‌ها و ایدئولوژی‌های حاضر باشد، و غالباً کار جامعه‌شناس را ”در هم شکستن اسطوره‌ها“ می‌داند.


wedding feast


هیچ‌یک از این نگره‌ها منحصر به الیاس نیست، ولی نقط? قوت دیدگاه او ترکیبی است که میان دیدگاه‌های رایج در نظریه‌های اجتماعی مختلف ایجاد می‌کند. او مفاهیمی حساسیت‌برانگیز می‌سازد و رویکرد ویژه‌ای برای درک و پیاده‌سازی نظری? اجتماعی رقم می‌زند که می‌تواند اجزای گوناگون این نظریه را گرد هم آورَد.


کامل‌ترین کاربست نظری? اجتماعی الیاس دربار? تاریخ زندگی اجتماعی و روانی در غرب را می‌توان در فرایند متمدن شدن (1939) دید. محور تحلیل الیاس در این کتاب، تاریخ تحول درک مردم اروپا از خودشان به منزل? ”انسان‌های متمدن“ است؛ آن هم درست در حالی که در سراشیب سقوط به بربریت افتاده‌اند (از یاد نبریم که الیاس هنوز گستر? ابعاد این بربریت را به-تمامی ندیده بود). به باور او، شکل‌گیری ساختارهای روانی جوامع معاصر غربی و پویاییِ آنها مبتنی بر تصور و تجربه‌ای است که مردم این جوامع از ”تمدن“ دارند.


الیاس می‌گوید آنچه ما ”تمدن“ می‌دانیم متشکل  از منش یا ساختار روانی خاصی است که  در طول زمان تحول یافته و درک آن فقط از طریق بررسی تحولات اَشکال آن در گستر? روابط اجتماعی و ربط آن با این تحولات میسر است. او با بررسی آداب‌نامه‌های اروپاییان نشان می‌دهد که از اوایل قرون وسطی به بعد، هنجارهای حاکم بر خشونت، رفتار جنسی، کردارهای بدنی، عادات غذایی، آداب سفره، و شیوه‌های سخن  به‌تدریج پیچیده‌تر شده و همزمان بر گستر? شرم و حیا و دلزدگی افزوده شده است. ”در جامع? قرون وسطی، نظارت و محدودیت اجتماعی کمتر“ و به‌ویژه خشونت بیشتری ”بر رانه‌های حیات اِعمال می‌شد“، بنابراین گسترش فرایندهای متمدن شدن را باید از طریق ارزیابی مدیریت و مقررات حاکم بر خشونت و پرخاشگری در حیات روزمر? جامعه تحلیل کرد. به نظر الیاس، شبکه‌های روابط افراد روزبه‌روز متمایزتر و پیچیده‌تر شدند و محدودیت‌هایی که بر زندگی اجتماعی اِعمال می‌کردند بیش‌ازپیش درونی‌تر شد و مستقل از نهادهای ناظر و بیرونی به حیات خود ادامه داد، و این یعنی تبدیل فشارهای اجتماعی و بیرونی به الزامات درونی. بدین طریق سلوک انسان”عقلانی شد“، به خدمت اهداف بلندمدت درآمد، و محدودیت‌های اجتماعی بیش‌ازپیش درونی شد. این فرایند به باور الیاس، پیوند تنگاتنگی با فرایند شکل‌گیری دولت و انحصاری شدنِ نیروی‌های فیزیکی دارد.


نکته‌ای الیاس در تحلیل خود از نظر دور می‌دارد، تداوم پرخاشگری و خشونت در عین پیشرفت نسبی فرایند متمدن شدن است که نمون? بارز آن را در فاشیسم آلمان دیدیم. الیاس در نوشته‌های بعدیِ خود که بعدها اکثر آنها در کتاب آلمانی‌ها (1996) گردآوری شد به این مسئله می‌پردازد و احتمال می‌دهد که فرایند متمدن شدن و بی‌تمدن شدن همزمان ممکن باشد. به نظر او انحصاری شدنِ نیروها می‌تواند بسته به میزان کنترل ”ابزارهای خشونت‌ورزی“ در هر وضعیت، مای? تولید خشونت شود. همچنین در نوشته‌های بعدی، بر بی‌ثباتی ذاتی منش‌های تولیدشده برآمده از فرایند متمدن تأکید می‌کند و نشان می‌دهد به محض آنکه اوضاع جامعه بی‌ثبات، تهدیدآمیز و رعب‌آور می‌شود، مقررات و محدودیت‌های جاافتاد? تمدن به‌سرعت فرو می‌ریزد. بااین‌حال، همچنان معتقد است رفتارهای توحش‌آمیز بشر را نیز باید در ارتباط با فرایند شکل‌گیری آداب و رسوم و احساساست اجتماعی بررسی کرد. آدابی که ما به عنوان انسان‌های متمدن در مقام دفاع از آنها  بر می‌آییم.


نقدهای مهم


1. نخستین نقدها به آثار الیاس ناشی از تقابل جدی میان دو جریان اصلی در تفکر اجتماعی، فرهنگی، و سیاسی غرب است: از یک سو آنها که کمابیش تمام انسان‌ها را مشابه می‌انگارند، و از دیگر سو آنها که بر تمایز میان گروه‌های مختلف انسان‌ها تأکید می‌ورزند. دست? دوم نیز به نوب? خود به دو گروه دیگر تقسیم می‌شود: آنها که رویکردی یکزمانه دارند و تفاوت‌های موجود میان گروه‌های انسانی را در یک دور? معین زمانی بر می‌رسند، و آنها که نگره‌ای در-زمانی دارند و فرایندها را در طول زمان تحلیل می‌کنند و گاه ”توسعه‌باور“ نیز خوانده می‌شوند.


الیاس عموماً به دیدگاه آخر تعلق دارد و تفاوت‌ها در ساختار و آداب و منش جامعه را در طول زمان بر می‌رسد، ولی به همین دلیل، در تقابل با کسانی قرار دارد که بر مشابهت‌های انسان‌ها در دوران‌ها و فرهنگ‌های مختلف تأکید می‌کنند. به عنوان نمونه، هانس-پیتر دوئر، انسان‌شناس آلمانی که یکی از جدی‌ترین منتقدان الیاس است می‌گوید اگر بپذیریم که روابط جنسی انسان‌ها همواره تحت قواعد و مقررات اجتماعی و در انقیاد مجموعه‌ای منظمی از هنجارها بوده، بدین طریق همواره تمایز جهانشمولی میان حوز? عمومی و حوز? خصوصی بدن‌ها وجود داشته و قواعد اجتماعی با تمرکز بر حوز? خصوصی برپا شده است. به نظر دوئر، آنچه الیاس عدم قیدوبند بر امیال جنسی در قرون وسطی می‌نامد عملاً ناممکن است، زیرا الگوهای حاکم بر روابط خانوادگی در آن دوران، مستلزم حاکمیت دست‌کم شماری قاعده و هنجار بر رفتارهای جنسی بوده است. این بحث پایانی ندارد، زیرا معیار بی‌چون‌وچرایی برای ترجیح یکی از این دو رویکرد بر دیگری در دست نداریم. خود این بحثْ ناشی از تعین‌ناپذیر بودنِ روابط میان امر عام و امر خاص، و پیوستار و تغییر است.


2. تأکید الیاس بر ارتباط میان فرایند شکل‌گیری دولت و فرایند متمدن شدن به دو شیو? تحلیل مختلف می‌انجامد که یکی با دیگری بسیار متفاوت است: شیو? نخست شامل تأمل دربار? جنبه‌های متفاوت سازماندهی جامعه -سوای شکل‌گیری دولت- است که به فرایندهای متمدن شدن می‌انجامد. این جنبه‌ها شامل شکل زندگی خانوادگی، نظام باورهای مذهبی، و امثال اینها می‌شود و با تعمیم به ”تحولات ساختارهای اجتماعی،“ مؤلفه‌های حیات اجتماعی را تا شکل‌گیری انواع حکومت‌های سیاسی تحلیل می‌کند. شیو? دوم شامل بررسی ابعاد وحشیانه و بی‌تمدن شکل‌گیری دولت است، و قساوت و توحش موجود در بطن تمام دولت-ملت‌ها را تحلیل می‌کند: بررسی مسائلی نظیر استعمار و امپریالیسم، و شیوه‌هایی که دولت-ملت‌های غربی روابط متمدنان? خود را به فرهنگ‌های (به زعم آنها) ”بی‌تمدن“ و مردمانشان تحمیل کردند.


3. تأکید الیاس بر سرشت ناخواسته و برنامه‌ریزی‌نشد? تغییرات اجتماعی ممکن است ما را از مداخلات سازماندهی‌شد? قدرتمندان جامعه در فرایندهای متمدن شدن غافل کند. به عنوان نمونه، بسیاری از تاریخ‌نگاران اجتماعی غرب، تصویری از تاریخ اروپا پیش روی ما می‌گذارند که طی آن، گروه‌های مختلفی از وکلا، مفتشان، کشیشان، قضات، بازاریان، لشکریان، و امثال آنها، با نقش فعال خود به تاریخ شکل داده‌اند و در عین حال، شماری از نیروهای انتزاعی جامعه نیز انگیز? آنها بوده است. یکی ازمهم‌ترین دغدغه‌های کسانی که نظری? اجتماعی الیاس را به‌کار می‌بندند این است که چگونه باید میان فرایندهای متمدن شدن و تعرضات متمدنانه به این فرایندها تمایز گذاشت.

برگرفته از کتاب وب


معرفی کتاب رکوئیم برای راهبه (1951)

 

پانزدهمین رمان فاکنر که غالباً آن را دنبال? حریم میدانند، فرم بسیار نامتعارفی دارد. رکوئیم برای راهبه به سه ”پرده“ تقسیم شده است و هر پرده با نثر بلندی آغاز میشود که تاریخ جفرسن یا میسیسیپی را شرح میدهد. صحنههای دراماتیکی که در پی این بخشهای تاریخی میآید، به دورهای بحرانی از سرگذشت خانواد? استیونس میپردازد که اعضای آن عبارتاند از گَوین که وکیل است، برادرزادهاش گوان و همسر گوان که تمپل نام دارد. در آغاز ماجرا، نَنسی مانیگو که پیشتر در خان? گوان و تمپل دایه و خدمتکار بوده، به جرم قتل دختربچ? خانواد? استیونس به اعدام محکوم میشود. میان گَوین _که وکیل نَنسی در این پرونده است_ و تمپل اختلاف درمیگیرد و گَوین میگوید برای نجات جان نَنسی، تمپل باید با نام خودش یعنی ”تمپل درِیک“، نه با نام متأهلیاش یعنی ”خانم گوان استیونس“، دست به دامان فرماندار شود. وقتی گَوین میگوید حتی شاید چنین ترفندی هم کارساز نباشد، تمپل عاقلانه میپرسد در این صورت اصلاً چرا باید این راه را آزمود. گوَین در جواب می-گوید: ”به خاطر حقیقت“ و تمپل ”بهتزده“ میگوید:

نه برای چیزی بیشتر از این. نه به خاطر دلیلی بهتر از این. فقط برای اینکه گفته شود، به زبان بیاید، با کلمات، با صدا. برای اینکه صدای آدم شنیده شود، حرفهای آدم گفته شود، به کسی، هر کس، هر غریبهای که به او هیچ ربطی ندارد، هر که باشد، فقط به همین دلیل که میتواند بشنود، و بفهمد. چرا آدم گفتن حرفهای خودش چشمپوشی کند؟ چرا حرفت را کامل نمیزنی و نمیگویی این را به خاطر روح خود من میخواهی _البته اگر روحی داشته باشم؟

در پایان این صحنه معلوم میشود اتفاقی افتاده است که تمپل قصد فراموش یا پنهان کردن آن را دارد و گَوین احتمال میدهد که این اتفاق به قتل کودک ربط دارد. همچنین تنش در میان زن و شوهر بالا میگیرد.

در ادامه، تمپل نزد فرماندار اعتراف میکند که در هفدهسالگی با معشوقش رابطه داشته و برای او نامههای شهوتآلود نوشته است. اخیراً برادر معشوقش به این نامهها دست یافته و از تمپل اخاذی کرده است؛ رابطهای میان آن دو شکل گرفته و تصمیم به فرار گرفتهاند و نَنسی برای جلوگیری از آنها، کودک ششماهه را کشته است. درمیان این اعترافات، گَوین مدام حرفهای او را قطع میکند، چه برای افزودن اطلاعات، چه برای تذکر به او. در پایان این سخنان، گوان در جای فرماندار نشسته و اعترافاتی را که تمپل امیدوار بود به گوش او نرسد، شنیده است. این حرفها به جای آنکه کمکی به تمپل بکند یا مای? آرامش روح او باشد، فقط او را افسردهتر میکند و ارزش اعتراف را بیش از پیش از چشم او میاندازد. مثلاً در پایان پرد? دوم، او ”مانند یک خوابگرد“، زیر لب میگوید: ”برای نجات روحم؛ اگر روحی داشته باشم. اگر خدایی باشد که روحم را نجات بدهد؛ او هم اگر بخواهد“. در پرد? سوم، او از نَنسی میپرسد:  

اصلاً چرا باید رنج باشد؟ خدا قادر مطلق است، اینطور که میگویند. چرا نمیتوانست چیز دیگری خلق کند؟ یا اگر حتماً باید رنج باشد، چرا فقط برای خود آدم نباشد؟ چرا آدم نمیتواند تاوان تمام گناهانش را فقط با عذابهای خودش بدهد؟ اگر من هشت سال پیش تصمیم گرفتم برای تماشای بیسبال به ورزشگاه بروم، چرا باید تو و بچ? من تاوانش را بدهند؟ آدم باید بار اضطراب همه را به دوش بکشد، فقط برای اینکه به خدا ایمان بیاورد؟ این چه خدایی است که حتماً باید با ماتم و فلاکت تمام جهان از آدمهایش اخاذی کند؟

پاسخ ساد? نَنسی _”ایمان“_ تمپل را قانع نمیکند. هیچ یک از آنها در این رمان پاسخی ندارند. دهشت وجودیِ تمپل یادآور مکبث است: ”هنوز فردا و فرداهایی هست. و فرض کن فردا و فرداها هیچ کس، هیچ کس نباشد که مرا ببخشد“. او جز همسر و عموی همسرش کسی را ندارد، و رمان با صدای دور شدن گامهای آنها پایان میگیرد.

بخشهای تاریخیِ رمان تلویحاً پاسخهایی برای تردیدهای تمپل دارد، زیرا در آنها به ماجراهای افرادی برمیخوریم که هر کدام به شکلی اثری در تاریخ بر جای نهادهاند. آدمی اگر نمیتواند به خدا یقین داشته باشد، میتواند داستان مردان و زنان نظیر خودش را در تاریخ بجوید. شاید هدف فاکنر از گنجاندن این پیشگفتارهای تاریخی در ابتدای هر درام، کشف و احیای روایتهای تاریخ باشد و هر روایت تاریخی در واقع بنایی است که گفتگوهای هر پرده بر آن استوار میشود. پرد? نخست با عنوان ”دادگاه“ با این روایت تاریخی آغاز میشود که چگونه جفرسن را به این نام نامیدند و اید? شکلگیری شهر در ذهن سازندگان آن را حکایت میکند:

- مدتی حتی حرفی هم نمیزدند ولی شاید به این خاطر که هر یک از آنها (با شرمساری) در این فکر بوده که این پیشنهاد فقط در ذهن او نقش بسته است، تا اینکه بالاخره یکی از زبان همه سخن میگوید و کاملاً بجا هم بوده زیرا این صدا یک-نفس از زبان همه درآمده، مثل وقتی که آدم برای اولین بار محض امتحان نفسش را در دهان? یک شیپور جدید میدمد: ”به خواست خدا، جفرسن.“

و دومی میگوید: ”جفرسن در میسیسیپی.“

و سومی اصلاح میکند: ”جفرسن در بخش یوکناپاتوفا در میسیسیپی“؛ و اصلاً مهم نبود کدامیک، چون هر بار صدایی واحد از نفَسی واحد بود...

 پرد? دوم با عنوان ”گنبد طلایی“ با توصیف بنای مجلس ایالتی آغاز میشود و آن را ”تاولی زراندود“ توصیف میکند که ”نه هرگز پر مینماید و نه خالی“ و بر ایالتی سایه افکنده است که جز دین و سیاست، ”سرگرمی“ دیگری ندارد؛ اعترافات تمپل در تالار همین ساختمان روی میدهد. در پایان، پرد? سوم، با عنوان ”زندان“، جایی است که ”همه چیز به چشم دیده است: جهش و تغییر: و در این مورد، همه را در خود ثبت کرده است“. آخرین گفتوگوی تمپل با نَنسی در همین بنا ”ثبت“ می-شود. اگر تمپل میتوانست به محل اقامت زندانبان برود و از آنجا به زندان بنگرد، میتوانست پاسخی برای امکان فراموشی بیابد؛ یعنی بکوشد با خیالات شخصی دیگر همسخن شود، همان گونه که سسیلیا فارمر در 1861 با خراشیدن نامش بر شیش? پنجره کرد:

خراشی سرسری و سطحی بر شیشهای کهنه و تار و (کافی بود اندکی به آن خیره بمانید؛ و حالا کافی است آن را به یاد بسپارید) صدایی واضح و نه چندان دور گویی از آنتن رادیویی، رساتر از ندای اریک? ملکهای، پیداتر از هر غنای شکوهمندی و حتی نمایانتر از گهوار? آرامشبخش هر مادری، در سراسر ساحت بیواسط? زمان و مکان، از دورانی دور طنینانداز میشود: گوش کن، غریبه؛ این خود من بودم: این من بودم.“

از دوردست زمان و مکان، غریبهای وارد جفرسن میشود و صدای سسیلیا را میشود، وجود او را تمام و کمال احساس میکند و همواره، به وقت نیاز، تجرب? زیست? او را به یاد خواهد آورد. یاد در اینجا همان ”صدای واحد از نفَسی واحد“ است و هرگز نمیمیرد.